نابغه حقیقی
وقتی نابغه حقیقی در جهان پیدا میشود، میتوانید او را
از این نشانه بشناسید:
تمام ابلهان علیهاش متحد میشوند...!
#ویلیام_شکسپیر
- ۰ نظر
- ۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۳۳
وقتی نابغه حقیقی در جهان پیدا میشود، میتوانید او را
از این نشانه بشناسید:
تمام ابلهان علیهاش متحد میشوند...!
#ویلیام_شکسپیر
صبر بر فراق
علامه طباطبائی از قول استادشان مرحوم آقای قاضی می فرمودند:
« من از باباطاهر تعجب می کنم که در شعرش چنین سروده:
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
چه طور باباطاهر گفته است: اگر جانان، هجران را پسندد، من هم آن را می پسندم.؟!
چگونه انسان می تواند این را بپذیرد؟! عاشق بر هر چیز صبر می کند اما بر فراق، صبر نمی تواند کرد.
مولا علی علیه السلام در دعای کمیل می فرماید: مولا و آقای من! گیرم بر عذاب تو صبر کنم؛ بر دوری تو چگونه شکیبا باشم؟! »
پروفسور ایلبر اورتایلی مورخ برجسته اهل ترکیه :
زمانی که ایرانیها شعر میسرودند، ملتهای دیگر روی درخت زندگی می کردند!
پدران ما از روی شعر ایرانی، تقلید کردند
زبان ترکی کاستیهایی دارد، آهنگین نیست و یکنواخت است و از فارسی برای رفع آن کمک گرفته است.
به احترام شعر پارسی باید ایستاد...
آیا میدانستید اگر چند خرچنگ را حتی در جعبهای رو باز قرار دهید، باز هم همانجا باقی میمانند و از جعبه خارج نمیشوند؟ با وجود اینکه خرچنگها میتوانند به راحتی از جعبه بالا بخزند و آزاد شوند!
این اتفاق نمیافتد، زیرا طرز تفکر خرچنگی به آنها اجازه چنین کاری نمیدهد و به محض آنکه یکی از خرچنگها بخواهد به سمت بالای جعبه برود، خرچنگی دیگر آن را پایین میکشد و به این ترتیب، هیچیک از آنان نمیتواند به بالای جعبه برسد و آزاد شود.
همه آنها میتوانند آزاد شوند؛ اما سرنوشتی که در انتظار تک تک آنهاست، مرگ است!
این مطلب در مورد انسانهای حسود نیز مصداق دارد. آنها هیچگاه نمیتوانند در زندگیشان پیشرفت کنند و دیگران را نیز از موفقیت باز میدارند.
📚 ضربه ی آخر
✍️مادرشوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت:
تو توانستی در عرض 30 روز،
پسرم را ملزم به خواندن نمازهایش کنی؛
کاری که من طی 30 سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم!
و اشک در چشمانش جمع شد.
عروس جواب داد:
مادرجان،
داستان سنگ و گنج را شنیدهاید؟
سنگ بزرگی، راهِ رفتوآمد مردم را سد کرده بود.
مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد.
با پتکی سنگین، 99 ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
مردی دیگر از راه رسید و گفت:
تو خسته شدهای،
بگذار من کمکت کنم.
مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست.
ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد.
طلای زیادی زیر سنگ بود!
مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود، گفت:
من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است!
مرد اول گفت:
چه میگویی؟!
من 99 ضربه زدم،
دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
مرد اول گفت:
باید مقداری از طلا را به من بدهد،
زیرا من 99 ضربه زدم و سپس خسته شدم.
دومی گفت:
همه طلا مال من است،
خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
قاضی گفت:
مرد اول، 99 جزء آن طلا از آنِ اوست؛
و تو که یک ضربه زدی،
یک جزء آن، از آنِ توست؛
اگر او 99 ضربه را نمیزد،
ضربه صدم نمیتوانست بهتنهایی سنگ را بشکند.
و تو مادرجان!
30 سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند،
بدون خستگی، و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم!
فرموده اند:
👈هرکس حاجت مهمی دارد درشب یاروز شهادت حضرت خدیجه سلام الله علیها به ایشان متوسل بشود و به تعداد ابجد اسم ایشان یعنی 622 بار صلوات برای ایشان بفرستد ان شاالله حاجت خود را می گیرد.
حضرت خدیجه سلام الله علیها ام المومنین است و بسیار بخشنده، هرکس مال حلال ،همسر خوب ، فرزندخوب می خواهدو در واقع هر کس دنیای حلال می خواهد به ایشان متوسل بشود.
آوردهاند که شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد.
میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.
پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!
پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.
با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.
او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم.
این گونه بود که دست خالی برگشتم.
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.
پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم.
🌷شیخ عــباس قـــمی(ره):
هان ای برادر!
وقت سفر عقبی از آن تنگــتر است
ڪه ما مسافران را فــــرصت بار بستن (باشد)
چه جای فارغ نشستن و سخنانِ
بی فــایده گفـــتن!
گرگ و میش صبح است و کوچه شکرریزهای نیشابور مالامال از عطری آشناست؛عطر وجود امام رضا jکه به گرمابه می رود.
شهر در سکوت دلنشینی فرو رفته است و درکوچه پس کوچه هایش جز نجوای کسانی که هنوز نماز صبحشان را نخوانده اند صدای دیگری جلب توجه نمی کند.
حضرت بی همراه و نگهبان و بقچه در دست خود را به حمام می رساند و آرام و با وقار از پله های سنگی آن پایین می رود.
گرمابه بان که مشغول چرت زدن است یک باره با صدای یا الله و سلامی گوش نواز به خود می آید و ناباورانه خودش را در برابر حضرت رضاj می بیند.
دستپاچه می شود،برای لحظه ای تصمیم می گیرد مثل پدرش که به رسم ادب،در برابر پادشاهان به خاک می افتاد امامش را احترام کند اما یادش می آید که حضرت از این جور احترام گذاشتن ها بیزار است.
لحظه ای بعد امامj لنگ به کمر می بیندند و به گرمخانه حمام که در بخاری لطیف فرو رفته است قدم می گذارند. سلام دادنش پیرمردی را که در گوشه حمام مشغول کیسه کشیدن است به وجد می آورد چرا که چشمش بر در است تا بلکه کسی بیاید و پشتش را کیسه بکشد!
حضرتj بقچه وسایلش را گوشه ای می گذارد و بی معطلی سر وقت پیرمرد می رود و مشغول کیسه کشیدنش می شود.
اندکی نمی گذرد که چند نفر دیگر نیز به حمام می آیند و از صحنه ای که پیش چشمشان است شگفت زده می شوند،جلو می روند تا خود ، پیرمرد را کیسه بکشند اما آقاj نمی پذیرد و - با وجودعذرخواهی پیرمرد که تازه حضرت راشناخته- با مهربانی هر چه تمام تر او را کیسه می کشد...قصه های گرمابه،بیژن شهرامی
در آسمان و زمین این ترانه گشته علم
بخوان به نام خدایت که آفریده قلم...
عید مبعث حضرت محمد صلی الله علیه و آله مبارک باد.