چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

یا رسول الله

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ب.ظ

یا رسول الله ما به وجود پاکت افتخار می کنیم و ماه خدا را با تاسی به سیره پاکت شروع خواهیم کرد.یا رسول الله شوق هم نشینی با حضرتت در بهشت آرزوی ماست،همان بهشتی که نور چشمان عزیزت حسن و حسین سرور جوانانش هستند:

یا رب به رسالت رسول ثقلین

یا رب به غزا کننده بدر و حنین

عصیان مرا دو حصه کن در عرصات

نیمی به حسن ببخش و نیمی به حسین

  • ع ش


  • ع ش

ماجرای شهادت قنبر غلام علی علیه السلام

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ق.ظ

شهادت قنبر

این غلام وفادار علی(ع) تا زمان حجاج بن یوسف ثقفی حاکم واستاندار خبیث و جانی بنی امیه زنده بود.  صاحب کتاب الارشاد می نویسد: به نقل های مختلف تاریخی روایت شده که روزی حجاج بن یوسف گفت: دوست دارم یکی از یاران ابوتراب [علی بن ابیطالب (ع)] را دستگیر کرده و به قتل رسانم و با ریختن خونش به خداوند تقرب پیدا کنم.

به او گفته شد: ماکسی را نمی شناسیم که از قنبر، غلامش، مصاحبت بیشتری با ابوتراب داشته باشد.

بدین ترتیب، حَجاج فردی را در پی او فرستاد و او را آوردند.

به او گفت: تو قنبری؟ گفت: آری.

گفت: ابوهمدان، ازقبیله همدانی؟ (همدان از قبایل مشهور یمن بود.)

گفت: آری.

گفت: علی بن ابیطالب، مولای توست؟

گفت: مولای من، خداوند است و امیر مؤمنان، علی، ولیّ نعمت من است.

حجاج به قنبر گفت: از دین او بیزاری بجوی.

گفت: چون از دین او بیزاری جُستم، مرا به دینی بهتر از آن، راهنمایی می کنی؟

حجاج گفت: من تو را خواهم کشت، دوست داری چگونه تو  را بکشم.

قنبرگفت: خود دانی!

حجاجّ پرسید: چرا؟

قنبرگفت: هرگونه که مرا بکشی همان گونه تو را نیز خواهم کشت (و در قیامت قصاص خواهم کرد) امیر مؤمنان به من خبر داد که تو  را ظالمانه سر می‏برند. حجاج دستور داد تا گردن او را زدند.

روایتی نیز از امام دهم شیعیان، حضرت هادی(ع) است که فرمود: «قنبر، غلام امیرمؤمنان، بر حَجّاج بن یوسف در آمد.

[حجّاج] به او گفت: توچه کاری برای علی بن ابیطالب می کردی؟

گفت: برایش آب وضو می آوردم.

گفت: او هنگامی که وضویش را به پایان می برد، چه می گفت؟

گفت: مولایم علی(ع) این آیه رامی خواند: « فَلَمّا نَسُوا ما ذُکِرُّوا بِهِ فَتَحْنا عَلَیْهِمْ اَبْوابَ کُلِّ شَیٍ، حَتی اِذا فَرِحُوا بِما اُوتُوا اَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَاِذاهُمْ مُبْلِسُونَ فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِین َظَلَمُواْ وَ الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِ ّالْعَالَمِینَ؛

پس چون پندهایی را که به آنها داده شده بود، فراموش کردند، درهای هر چیزی [ از نعمت ها] را بر آنان گشودیم تا هنگامی که به آنچه به آنها داده شده بود، شاد گشتند. پس ناگهان [گریبان] آنها را گرفتیم و یکباره نا امید شدند. پس سپاس، خدای پروردگار جهانیان را که ریشه ستمکارانْ برکنده شد».

حَجّاج گفت: گمان دارم که آن را به ما تأویل می کرد (و ما را مصداق خارجی آن می دانست).

گفت: آری.

گفت: چون گردن تو را بزنم، چه میکنی؟

گفت: آنگاه، من خوشبخت می شوم و تو بدبخت می گردی.

پس فرمان داد گردنش را بزنند...

زندگینامه قنبر،نوشته سید رضی سید نژاد

  • ع ش

حاج اسماعیل دولابی

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ

سخنان بزرگان دین , جملات قصار محمد اسماعیل دولابی 

حاج اسماعیل دولابی:بهشت با وجود وسعتش تنگ به نظر می رسد که اهل بهشت مدام با هم هستند و جهنم با وجود تنگی اش وسیع به نظر می رسد که اهل جهنم چشم دیدن هم را ندارند.

  • ع ش

بهلول

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ

نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.
گفتند: چرا چنین مى کنى؟
بهلول گفت: صاحب این قبر دروغگوست، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت: باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود.

  • ع ش

زن نیکوکار

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۵ ب.ظ

عصر نبوّت حضرت داوود بود، یکی از بانوان نیکوکار از خانه خود بیرون آمد در حالی که سه گرده نان و سه کیلو جو با خود داشت، به فقیری رسید، فقیر از او تقاضای کمک کرد، آن بانوی نیکوکار، آن سه نان را به فقیر داد و با خود گفت؛ «جو را آرد کرده و باز از آن برای خود نان تهیه می کنم».

آن بانو جو را که در ظرفی بود بر سر گرفت و حرکت کرد، ناگهان باد سختی وزید و تمام جو به زمین ریخت و باد آن را برد.

این بانو که در انتظار این بود تا خداوند پاداش صدقه اش (پاداش همان نان) را به او بدهد، برعکس جو او نیز از بین رفت، ناراحت شد و به عنوان شکایت، خدمت داوود آمد و جریان را بازگو کرد.

حضرت فرمود؛ نزد فرزندم «سلیمان» برو تا در این باره قضاوت کند، او به حضور حضرت سلیمان رفت و جریان را گفت. حضرت هزار درهم به آن زن داد. آن زن نزد حضرت داوود بازگشت و عطای فرزندش سلیمان را به او عرض کرد، داوود به او فرمود؛ نزد سلیمان برو و پولش را به او برگردان و بگو؛ می خواهم بدانم که چرا باد، جو مرا بُرد؟!

زن نزد سلیمان بازگشت، و همان سؤال را از او کرد، حضرت هزار درهم دیگر به او داد.

او به حضور داوود آمد و جریان را عرض کرد.

باز فرمود؛ برو نزد سلیمان، پولش را به او پس بده و بگو فرشته موکل باد را بطلبد و از او بپرسد علّت چیست که باد جو مرا برده است.

زن رفت و همان سؤال را کرد.

حضرت سلیمان ناگزیر فرشته موکل باد را به حضور طلبید و جریان را از او پرسید. فرشته گفت؛ تاجری ثروتمند در بیابان مانده و خوراکش تمام شده بود. با خدا نذر کرد که اگر غذایی از کسی به او برسد، یک سوم ثروت خود را به او بدهد. ما جو این زن را به او رساندیم، او از آن نان درست کرد و خورد و بر او واجب شد که پس از بازگشت به وطن خود، نذر خود را ادا کند.

حضرت سلیمان، آن تاجر را احضار کرد و جریان را به او گفت؛ تاجر قرار به موضوع نمود و از حضرت خواست که صاحب جو را احضار کند. با پیام حضرت، زن حاضر شد، تاجر به او گفت؛ ثلث ثروتم که معادل سه هزار و شصت دینار می باشد مال تو است.

این ثروت را بردار و با خود ببر.

آنگاه داوود به حضرت سلیمان گفت؛

«ای فرزندم! کسی که تجارت پرسود، می خواهد، با خدای کریم معامله کند.»(1)

1 - وقایع الایام،

  • ع ش

کودکانه1

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ب.ظ


  • ع ش

باران

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۱۲ ب.ظ


امام صادق «علیه السلام» می فرمایند:

امیر المؤمنین علی «علیه السلام» همیشه تا باران شروع می شد، زیر باران می ایستادند تا جایی که سر و ریش و لباسشان خیس می شد.
کسی عرض کرد: به سرپناهی بروید.
پاسخ فرمودند: این آبی است که از نزدیکی‌های عرش آمده است...



از: اصول کافی ، جلد هشتم، صفحه 239.

  • ع ش

رنج برای عالم شدن

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ب.ظ

رنج برای عالم شدن

افلاطونِ حکیم، منزل در کوی زرگران گرفته بود. از حکمت آن پرسیدند فرمود که: تا اگر خواب بر چشم من غالب شود و از تفکر و مطالعه منع کند، آواز ادوات ایشان مرا بیدار گرداند.(دهخدا)

  • ع ش

یا امام رضا

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ق.ظ


  • ع ش