چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

ماجرای شهادت قنبر غلام علی علیه السلام

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ق.ظ

شهادت قنبر

این غلام وفادار علی(ع) تا زمان حجاج بن یوسف ثقفی حاکم واستاندار خبیث و جانی بنی امیه زنده بود.  صاحب کتاب الارشاد می نویسد: به نقل های مختلف تاریخی روایت شده که روزی حجاج بن یوسف گفت: دوست دارم یکی از یاران ابوتراب [علی بن ابیطالب (ع)] را دستگیر کرده و به قتل رسانم و با ریختن خونش به خداوند تقرب پیدا کنم.

به او گفته شد: ماکسی را نمی شناسیم که از قنبر، غلامش، مصاحبت بیشتری با ابوتراب داشته باشد.

بدین ترتیب، حَجاج فردی را در پی او فرستاد و او را آوردند.

به او گفت: تو قنبری؟ گفت: آری.

گفت: ابوهمدان، ازقبیله همدانی؟ (همدان از قبایل مشهور یمن بود.)

گفت: آری.

گفت: علی بن ابیطالب، مولای توست؟

گفت: مولای من، خداوند است و امیر مؤمنان، علی، ولیّ نعمت من است.

حجاج به قنبر گفت: از دین او بیزاری بجوی.

گفت: چون از دین او بیزاری جُستم، مرا به دینی بهتر از آن، راهنمایی می کنی؟

حجاج گفت: من تو را خواهم کشت، دوست داری چگونه تو  را بکشم.

قنبرگفت: خود دانی!

حجاجّ پرسید: چرا؟

قنبرگفت: هرگونه که مرا بکشی همان گونه تو را نیز خواهم کشت (و در قیامت قصاص خواهم کرد) امیر مؤمنان به من خبر داد که تو  را ظالمانه سر می‏برند. حجاج دستور داد تا گردن او را زدند.

روایتی نیز از امام دهم شیعیان، حضرت هادی(ع) است که فرمود: «قنبر، غلام امیرمؤمنان، بر حَجّاج بن یوسف در آمد.

[حجّاج] به او گفت: توچه کاری برای علی بن ابیطالب می کردی؟

گفت: برایش آب وضو می آوردم.

گفت: او هنگامی که وضویش را به پایان می برد، چه می گفت؟

گفت: مولایم علی(ع) این آیه رامی خواند: « فَلَمّا نَسُوا ما ذُکِرُّوا بِهِ فَتَحْنا عَلَیْهِمْ اَبْوابَ کُلِّ شَیٍ، حَتی اِذا فَرِحُوا بِما اُوتُوا اَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَاِذاهُمْ مُبْلِسُونَ فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِین َظَلَمُواْ وَ الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِ ّالْعَالَمِینَ؛

پس چون پندهایی را که به آنها داده شده بود، فراموش کردند، درهای هر چیزی [ از نعمت ها] را بر آنان گشودیم تا هنگامی که به آنچه به آنها داده شده بود، شاد گشتند. پس ناگهان [گریبان] آنها را گرفتیم و یکباره نا امید شدند. پس سپاس، خدای پروردگار جهانیان را که ریشه ستمکارانْ برکنده شد».

حَجّاج گفت: گمان دارم که آن را به ما تأویل می کرد (و ما را مصداق خارجی آن می دانست).

گفت: آری.

گفت: چون گردن تو را بزنم، چه میکنی؟

گفت: آنگاه، من خوشبخت می شوم و تو بدبخت می گردی.

پس فرمان داد گردنش را بزنند...

زندگینامه قنبر،نوشته سید رضی سید نژاد

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی