تلخ و شیرین
تنی از ارکان در مرض موت یکی از شاهزادگان بزرگ به عیادت رفت. پرسید: طبیب کیست؟ فرمود: هیچکس. عرض کرد: دوا چه میل می فرمائید؟ فرمود: هیچ چیز. عرض کرد؟ سبب چیست؟ فرمود: دوای تلخ را نمی خورم تا جان شیرین را بدهم!
- ۰ نظر
- ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۲
تنی از ارکان در مرض موت یکی از شاهزادگان بزرگ به عیادت رفت. پرسید: طبیب کیست؟ فرمود: هیچکس. عرض کرد: دوا چه میل می فرمائید؟ فرمود: هیچ چیز. عرض کرد؟ سبب چیست؟ فرمود: دوای تلخ را نمی خورم تا جان شیرین را بدهم!
مردی از تجار در سرای تاجر به میهمانی شد. در کنار خوان طعام یکی از حضار را حشیشی بر ریش بود، غلامش از گوشه مجلس گفت: «بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت».
آقا به فراست بدانست، و حشیش از ریش برگرفت.
مرد تاجر چون از مجلس تغذیه به محل تخلیه درآمد، با غلام خود گفت: تو نیز بعد از این اگر چیزی در ریش من بینی با همین مصراع آگاهی ساز. چون از مَبرز [مستراح] بر سفره عصرانه بنشست، از بقایای آلوی بخارایش نمونه در ریش ماند. غلام آن مِصرع و آن مَصرع فراموش کرده، از پی آگاهی بانگ برکشید: ای آقا! آنچه در مبرز فرمودی از ریش برگیر!
میرزامخفی ازشعرای معاصرشاه عباس صفوی بغایت لاغر و ضعیف الجثه بود .
روزشاه عباس علت لاغری اوراپرسید .
گفت:قربان ،بااینهمه دشمن که از قدیم تاحال نیستی مراآرزومی کنندهمین هم که باقی مانده است جای شکردارد .
شاه عباس گفت:چگونه ازقدیم تاحال آرزوی نابودی تورامی کنند؟مخفی گفت: قربان ،مگرنشنیده ونخوانده ایدکه همه کس درصدرمقاله خودمی نویسد .
مخفی نماناد!
حاضر جوابی امیرمعزی در برابر سلطان سنجر
سلطان سنجر در میدان به چوگان بازی مشغول بود. ناگهان اتفاقی افتاد و سلطان از اسب به زمین افتاد و مجروح شد، معزی که در آن جا حضور داشت، بالبداهه این رباعی را ساخت:
شاها ادبی کن فلک بد خو را
کاسیب رسانید رخ نیکو را
گر گوی خطا کرد، به چوگانش زن
ور اسب خطا کرد، به من بخش او را
با شنیدن این ابیات خشم شاه فروکش کرد و خندان شد و اسب را به او بخشید.
معزی بلافاصله این رباعی دیگر را گفت:
رفتم بر اسب تا که زارش بکشم
گفتا: بشنو نخست این عذر خوشم
من گاو زمینم که جهان بر گیرم؟
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم
شاعری به ملا عبدالرحمن جامی گفت:
- شب گذشته حضرت خضر را بخواب دیدم که آب دهان مبارکش را در دهان من انداخت!
- اشتباه کردی، آن حضرت میخواسته تف بر ریش تو بیندازد اتفاقا دهانت باز بوده آنجا افتاده است!
زاهدی را بر کثرت صدقه، خُرده گرفتند. گفت: نه گمان دارم کسی از سرایی انتقال نماید، و در سرای نخستین چیزی برجای بماند.
خبر کلاغ
پر زد سحر کلاغ
در آسمان ده
یک لحظه دیدمش
در بین ابر و مه
*
انگار یک خبر
یک حرف تازه داشت
خوابیده بوده ده
هم صحبتی نداشت
*
پیغام او چه بود؟
ای کاش باشد این:
«در راه روستاست
آن مرد نازنین.»
بیژن شهرامی