شاعری که خواست امامش را آزاد کند...
ماجرای سلیمان و آزادی امام
سلیمان پسر خاله ی هارون به مجلس هارون آمد و یک قصیده ای در مدح هارون سرود. هارون گفت: خیلی زیبا بود، چیزی از من طلب کن. گفت: من چیزی جز آزادی امام موسی بن جعفرعلیه السلام را نمی خواهم. سلیمان برای اینکه امام زمان خود را از حبس آزاد کند مداحی دشمن امام خود را کرد. هارون گفت: اگر با من قرابت نداشتی سر از بدنت جدا می کردم ولی چه کنم که هم قرابت داری و هم مدح ما را گفتی فردا به جلوی زندان برو، مولای تو آزاد می شود. سلیمان خیلی خوشحال شد و تمام شیعیان را جمع کردو با خود می گفت هیچ کس مثل من نیست، من مولا را از زندان آزاد کردم. سلیمان گفت: آقا بیاید اول باید به خانه ی من تشریف بیاورد تا من از ایشان پذیرایی کنم. اما خیلی طول نکشید تا اینکه دیدن چهار غلام یک تخته پاره ای را از داخل زندان بیرون می آورند. یکی هم صدا می زند «هذا نعشُ امام رَفَضَ» این بدن امام رافعی ها است. آمدند بدن را گرفتند و دیدند خیلی بدن سنگین است، تا پوشش را کنار زدند دیدند هنوز غل و زنجیر به بدن است.
- ۹۴/۰۴/۲۲