چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

حکایاتی جالب از حکیم حاج ملا هادی سبزواری

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۴ ب.ظ

در سبزوار، همان روز اولى که وارد شدم، پرسیدم از نواده‏هاى مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى، حکیم فیلسوف، عارف، عابد و انسان با عظمت قرن سیزدهم کسى در این شهر زندگى مى‏کند یا نه؟ گفتند: بله. ایشان نبیره دخترى دارد که فیلسوف و حکیم است و در سبزوار براى مردم تفسیر قرآن مى‏گفته است، اما اکنون به خاطر سنّ بالا کمتر مى‏تواند از خانه بیرون بیاید.

گفتم: به محضر ایشان بگویید: طلبه‏اى از تهران آمده، مى‏خواهد شما را ببیند.

ایشان خیلى بزرگوارى فرمودند و مرا پذیرفتند. آغوش اولیاى خدا محض سازندگى براى دیگران باز است. اخلاق پاکان عالم در برخورد این است. زندگى مادى معمولى دارند و اهل قناعت هستند.

 

زندگى اولیاى خدا در قناعت‏

امیرالمؤمنین علیه السلام درباره این افراد مى‏فرماید: «خفیف المؤونة» در این دنیا بسیار کم هزینه هستند، خرج زیادى ندارند و در خرج خود اهل قناعت هستند.

به خدمت ایشان رفتم، عرض کردم: آقا! من به این خاطر خدمت شما آمدم که خود و جدّ بزرگوارتان- حاج ملاهادى- برنامه، خاطره و نکته پرفایده‏اى دارید، براى من بگویید. ایشان فرمودند: مى‏گویم. جزوه‏اى که خودشان از نکات با ارزش زندگى جدّشان نوشته بودند، آوردند و به من دادند که من آن را به عنوان شى‏ء قیمتى نگه داشتم. همچنین قطعه‏اى که از جدّشان گفتند که با این مبحث بى‏ارتباط نیست.

بار و بنه وارد کرمان شد. پرسید: مدرسه طلبه‏ها کجاست؟ آمد وارد مدرسه شد. حاجى، عمامه‏اش را به صورت روحانیون نمى‏بست، بلکه به صورت روستایى‏هاى سبزوار مى‏بست؛ یعنى نمى‏شد تشخیص داد که او زیر این لباس معمولى مانند یک جهان است، یک دنیا علم، حکمت، عبادت و گنج. گنج همیشه در ویرانه است. کسى که با لباس مى‏خواهد خودش را بنمایاند، اندازه همان لباس مى‏ارزد و خودش چیزى ارزش ندارد

اهل ایمان هر روز حسابگر خود هستند که شب و روز بر من چگونه گذشت و چگونه باید بگذرد. برخوردى که امروز داشتم، حق بود، یا باطل؟ مناسب بود، یا نامناسب؟

ایشان فرمودند: حاج ملا هادى از درآمد شخصى خود کشاورزى داشت و علاقه داشت که خودش دانه را بپاشد و آبیارى کند. با آن کثرت کار تدریس، شاگردپرورى و عبادت سنگینش که مى‏گفت: نماز مغرب و عشاى ایشان نزدیک به دو ساعت طول مى‏کشید.

وقتى که گندم‏ها را درو مى‏کرد، تمام گندم‏ها را وزن مى‏کرد و زکاتش را خارج مى‏کرد و همان اول مى‏پرداخت و بعد گندم‏ها را چند روز مى‏گذاشت روى زمین‏ باشد که پرنده‏ها سهم زمستانى خود را ببرند، بعد بقیه را به خانه مى‏آورد.

ایشان حس کردند واجب الحج شدند، به همسر خود گفتند: از فروش محصولات کشاورزى قدرى پول نزدم هست که شما را هم مى‏توانم به مکه ببرم. همسرش واجب الحج نبود، اما مى‏گفت: این زن در خانه من خیلى زحمت کشیده است، سر سفره معنوى و مادى، همه را خودم نباید بخورم، او نیز باید مانند من سهم ببرد. کارهاى مقدماتى حج را کردند و رفتند. در مسیر برگشت از مکه، همسرش از دنیا رفت.

 

خادمى حاج ملاهادى در مدرسه کرمان‏

با بار و بنه وارد کرمان شد. پرسید: مدرسه طلبه‏ها کجاست؟ آمد وارد مدرسه شد. حاجى، عمامه‏اش را به صورت روحانیون نمى‏بست، بلکه به صورت روستایى‏هاى سبزوار مى‏بست؛ یعنى نمى‏شد تشخیص داد که او زیر این لباس معمولى مانند یک جهان است، یک دنیا علم، حکمت، عبادت و گنج. گنج همیشه در ویرانه است. کسى که با لباس مى‏خواهد خودش را بنمایاند، اندازه همان لباس مى‏ارزد و خودش چیزى ارزش ندارد.

به خادم گفت: آیا به من اتاق مى‏دهى؟ گفت: اینجا وقف طلاب است. یعنى چهره تو نشان مى‏دهد که طلبه نیستى. ولى چون دیگر ممکن است جا پیدا نکنى و غریب هستى، این چند روز مى‏خواهى اینجا باشى، براى این که خلاف وقف عمل نشود، در کارها به من کمک من؛ حیاط را جارو کن، دستشویى را بشوى و اگر طلبه‏اى کارى داشت، انجام دهى.

گفت: چشم، همه این‏ها را انجام مى‏دهم. چون وقتى خادم به او گفت: تو باید مانند من خادمى کنى، در درون خودش، فقط گذشت که من؟ حاج ملاهادى سبزوارى؟ باید جاروکشى کنم؟ بعد در درونش گفت: آرى، باید جاروکشى کنى، از همین مقدارى که بر درونت گذشت، معلوم مى‏شود هنوز ناقص هستى و منیّت دارى. خودش را محاسبه کرد. بعد به نفسش گفت: حال که وضع خوبى ندارى، باید اینجا بمانى، مانند خادم و نوکر با تو رفتار کنند تا از این حال بیفتى. من یعنى چه؟

خادم گفت: بقچه‏ات را بگذار و بیا در اتاق من شام بخور و همانجا بخواب. فردا به بعد، جارو کشید و دستشویى‏ها را شست، براى طلبه‏ها نان و غذا خرید. ایشان فرمودند: جدّم سه سال، در آن مدرسه کرمان براى تأدیب خودش خادمى کرد.

مبارزه با نفس حاج ملاهادى‏

روزى خادم به او گفت: تو زن و بچه ندارى؟ گفت: زنى داشتم، زن خوبى بود، اما مرد. گفت: بیا دختر مرا بگیر. از بى‏ریختى و زشتى کسى او را به همسرى انتخاب نکرده است، به سنّ تو مى‏خورد. گفت: باشد. عقد کردند.

مبارزه با هواى نفس این است. خدا از این زن به او چهار فرزند داد، دو پسر که هر دو در علم و دانش مانند خودش شدند و دو دختر به نام‏هاى حوریه و نوریه، که دو دانشمند بسیار فوق العاده‏اى شدند.

ایشان مى‏گفت: بعد از مدتى، روزى از کنار کلاس درس رد مى‏شد، دید آیت الله سیدجواد کرمانى دارد کتاب «منظومه حکمت» او را براى حدود دویست طلبه درس مى‏دهد. گوشه دیوار تکیه داد ببیند این عالم کتاب او را چگونه درس مى‏دهد؟

گوش داد، جایى از درس دید استاد اشتباه کرد. فهم کتاب سخت بود، حکمت، فلسفه و عرفان است. دید او اشتباه کرد. سکوت کرد. درس تمام شد.

آمد به خادم مدرسه گفت: من دیگر زمانم تمام شده است، مى‏خواهم همسرم را بردارم و به شهر خود ببرم. طلبه خوش ذهنى را دید و به او گفت: اگر خدمت آیت الله سیدجواد رسیدى‏ بگو:

وقتى که گندم‏ها را درو مى‏کرد، تمام گندم‏ها را وزن مى‏کرد و زکاتش را خارج مى‏کرد و همان اول مى‏پرداخت و بعد گندم‏ها را چند روز مى‏گذاشت روى زمین‏ باشد که پرنده‏ها سهم زمستانى خود را ببرند، بعد بقیه را به خانه مى‏برد

این مطلبى که در کتاب منظومه حاج ملاهادى مى‏فرمودید، اگر این گونه مى‏فرمودید بهتر بود و رفت.

طلبه حاج سید جواد را دید و گفت: این خادم مدرسه به من این گونه گفت. او گفت: خادم مدرسه؟ من با این آیت اللهى در این کتاب ماندم، چگونه خادم مدرسه جواب را گفته است؟ به مدرسه برویم تا از او بپرسم. آمدند، به خادم گفتند: آن شریک شما کجاست؟ گفت: چند ساعت قبل رفت. گفت: او چه کسى بود؟ گفت: نمى‏دانم.

عرفان و خلوص حاج ملاهادى‏

چند سال گذشت. دو طلبه کرمانى که در کرمان فارغ التحصیل شده بودند، با هم قرار مى‏گذارند که به سبزوار و درس حاج ملاهادى بروند. دو نفرى به سبزوار مى‏روند، روز اول درس وقتى وارد مدرسه مى‏شوند، مى‏بینند حاجى دارد درس مى‏دهد.

ایشان سر درس دادن از دنیا رفت، بحث توحید بود و مست خدا شد، کتاب را بست، سه بار فریاد «لا اله الا الله» کشید و از دنیا رفت.

این دو طلبه استاد را نگاه کردند. یکى به آن دیگرى گفت: این شخص همان کسى نبود که سه سال خادم مدرسه ما بود؟ گفت: والله نمى‏دانم، خواب مى‏بینم یا بیدار هستم؟ بگذار درس تمام شود و برویم از خودش بپرسیم.

درس تمام شد و همه رفتند. این دو طلبه کرمانى آمدند و گفتند: آقا شما سه سال در کرمان نبودید؟ حاجى نگاهى به آنها کرد و فرمود: تا اینجا که گفتید، حق داشتید، اما از اینجا به بعد حق من است که به شما بگویم: تا من زنده هستم، راضى نیستم که در این رابطه به کسى اشاره‏اى کنید.

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی