عید
پیامبر (ص) روزی برای ادای نماز عید از منزل خارج شدند، دیدند بچه ها با همدیگر بازی می کنند و شاد هستند ولی در کنار این بچه ها، بچه ای که لباس کهنه و پاره به تن داشت، گریه می کند.
حضرت نزد او آمد و فرمود: چرا گریه می کنی و با بچه ها بازی نمی کنی؟
بچه که آن حضرت را نمی شناخت، گفت: ای مرد به من کاری نداشته باش، پدرم در یکی از جنگ های اسلامی شهید شده، مادرم شوهر دیگری کرده، مال مرا خوردند و مرا از خانه خود بیرون کرده اند، نه غذا دارم، نه آب و نه لباس و نه خانه ای که به آن پناه ببرم! چون دیدم بچه ها با شادی با همدیگر بازی میکنند ، غم و مصیبت من تازه شد و گریه ام برای این جهت است.
رسول خدا دست بچه را گرفت و فرمود: آیا راضی نیستی که من پدر تو و دخترم فاطمه خواهر تو و علی عموی تو و حسنین برادران تو باشند؟
وقتیکه بچه یتیم پیامبر را شناخت گفت: چگونه راضی نباشم یا رسول الله!
پیامبر او را بسوی خانه خود برد و لباس نو به او پوشاند و غذا به او داد و موجب خوشحالی او شد.
بچه یتیم با لبهای خندان از خانه بیرون آمد و بسوی بچه ها دوید.
بچه ها گفتند تو قبلا گریه می کردی، چطور شد که الان شاد و مسرور هستی؟
بچه یتیم گفت: من گرسنه بودم سیر شدم، برهنه بودم لباس نو به تن کردم، یتیم و بی پدر بودم، پدری چون رسول خدا، خواهری چون فاطمه زهرا، عمویی چون علی و برادرانی چون حسن و حسین پیدا کردم.
بچه ها گفتند: کاش پدران همه در این جنگ کشته می شدند و چنین افتخاری نصیب ما می شد.
- ۹۴/۰۴/۲۶