چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

عید

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۳۲ ب.ظ

پیامبر (ص) روزی برای ادای نماز عید از منزل خارج شدند، دیدند بچه ها با همدیگر بازی می کنند و شاد هستند ولی در کنار این بچه ها، بچه ای که لباس کهنه و پاره به تن داشت، گریه می کند.

حضرت نزد او آمد و فرمود: چرا گریه می کنی و با بچه ها بازی نمی کنی؟

بچه که آن حضرت را نمی شناخت، گفت: ای مرد به من کاری نداشته باش، پدرم در یکی از جنگ های اسلامی شهید شده، مادرم شوهر دیگری کرده، مال مرا خوردند و مرا از خانه خود بیرون کرده اند، نه غذا دارم، نه آب و نه لباس و نه خانه ای که به آن پناه ببرم! چون دیدم بچه ها با شادی با همدیگر بازی میکنند ، غم و مصیبت من تازه شد و گریه ام برای این جهت است.

رسول خدا دست بچه را گرفت و فرمود: آیا راضی نیستی که من پدر تو و دخترم فاطمه خواهر تو و علی عموی تو و حسنین برادران تو باشند؟

وقتیکه بچه یتیم پیامبر را شناخت گفت: چگونه راضی نباشم یا رسول الله!

پیامبر او را بسوی خانه خود برد و لباس نو به او پوشاند و غذا به او داد و موجب خوشحالی او شد.

بچه یتیم با لبهای خندان از خانه بیرون آمد و بسوی بچه ها دوید.

بچه ها گفتند تو قبلا گریه می کردی، چطور شد که الان شاد و مسرور هستی؟

بچه یتیم گفت: من گرسنه بودم سیر شدم، برهنه بودم لباس نو به تن کردم، یتیم و بی پدر بودم، پدری چون رسول خدا، خواهری چون فاطمه زهرا، عمویی چون علی و برادرانی چون حسن و حسین پیدا کردم.

بچه ها گفتند: کاش پدران همه در این جنگ کشته می شدند و چنین افتخاری نصیب ما می شد.

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی