چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

دو حکایت از لطایف الطوایف

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۸ ب.ظ

ظریفی به در خانه ی بخیلی آمد و چشم بر درز در نهاد دید که خواجه طبقی انجیر در پیش دارد و به رغبت تمام می خورد.ظریف حلقه بر در زد.خواجه طبق انجیر را در زیر دستار پنهان کرد و ظریف آن را دید.پس بخیل بر خاست و در بگشاد .ظریف به خانه ی او درامد و بنشست .خواجه گفت :چه کسی و چه هنر داری؟گفت مردی حافظ و قاریم و قرآن را به ده قرائت می خوانم و فی الجمله آوازی و لهجه ای نیز دارم.

خواجه گفت :برای من از قرآن آیتی چند برخوان.ظریف بنیاد کرد که:

والزیتون و طور سینین و هذالبلد الامین.خواجه گفت:(والتین)کجا رفت؟

گفت زیر دستار رفت.

 

 

یکی از اولاد خلفای بنی عباس داعیه ی خلافت داشت و به غایت طلم پیشه و ستم اندیشه بود .ندیم خود را گفت که برای من لقبی پیدا کن مثل (معتصم بالله)و (متوکل علی الله)ندیم گفت (نعوذ بالله)

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی