چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

دیگر چه می دانی؟

جمعه, ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۲۷ ب.ظ

در روزگاران قدیم روی در ورودی قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود و خادمین دربار هر کاری می کردند نتوانستد برطرفش کنند.
مرد فقیری از این موضوع مطلع شد و گفت من می دانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است!
او  را نزد پادشاه بردند.
پادشاه  علت لکه سیاه درب را پرسید و مرد فقیر در جواب‌ پادشاه گفت:قبله عالم به سلامت باد،داخل در کِرمی هست که دارد آن را می خورد.
پادشاه خنده اش گرفت و گفت: مگر چنین چیزی ممکن است!؟
مرد فقیر گفت:آری من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد.

پادشاه گفت: دستور می دهم درب را بشکافند اما اگر نبود تنبیهت می کنم!
نوکران قصر با اشاره شاه در را شکافتند و  متعجبانه کِرمی رامشغول خوردن چوب در یافتند.
پادشاه از تشخیص درست او خوشش آمد و دستور داد مقداری غذا به او بدهند.
روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب شده بود رو به مرد فقیر کرد و گفت  این بهترین اسب من است  نظر تو چیست؟
مرد فقیر گفت شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد اما  وقتی رودخانه ای را ببیند به درونش می پرد!
پادشاه باورش نشد  تا این که با اسب قصد عبور از رودخانه ای را کرد و پریدنش به درون آب را با چشمان خود دید!
او متعجب از دانایی مرد فقیر یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند

وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند  پادشاه از او سوال کرد:دیگر چه می دانی؟
مرد با ترس گفت:میدانم که تو شاهزاده نیستی!

پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود درصدد کشف واقعیت برآمد.
به همین خاطر نزد مادرش رفت و گفت:این درست است که من شاهزاده نیستم!؟

مادرش بعد از کمی طَفره رفتن گفت:بله حقیقت دارد پسرم!من و شاه از داشتن بچه بی بهره بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم!
وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم.
بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه نیز مشخص شد.
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سر دانایی او پرسید. 
مرد فقیر گفت:علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود
علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که در زمان کُره بودن در زمان چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی خوراک کرده و حتما به آب تنی علاقه مند شده
پادشاه پرسید اصالت مرا چگونه فهمیدی!؟
فقیر گفت: من پاسخ دو پرسشت را دادم ولی تو به جای پاداش ، دو شب مرا به گوشه ای از آشپز خانه فرستادی و‌ غذای پسمانده درباریان را هم جلویم گذاشتی. با دیدن این خست فهمیدم شاهزاده نیستی!

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی