چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

ما برای آن که ایران...

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۶:۴۹ ب.ظ

درسال 1285 در یکی از نبردهایی که بین اردوی انقلابی ستارخان با لشکریان رخ داد‏، بین کشته ‏شدگان انقلابیون‏، جنازه بیست زن مشروطه‌طلب در لباس مردانه پیدا شده است.

دست تصادف یکی از این زنان را به ما شناسانده است‏. قضیه از این قرار است که روزی یکی از مجاهدان را که از ناحیه ران زخمی شده بود به انجمن حقیقت می‌آورند‏. پرستاران می‌خواهند لباس از تنش در آورند و زخمش را مداوا و پانسمان کنند‏. مجروح تقاضا می‌کند دست به لباس او نزنند‏. پرستار می‌گوید تا لباس از تنت بیرون نیاورند معالجه و مداوا مشکل است‏. مجاهد زخمی به هیچ وجه قبول نمی‌کند‏. هر چه اصرار می‌کنند، فایده‌ای نمی‌بخشد‏. خون از جای زخم پیوسته بیرون می‌زند‏. خطر مرگ لحظه به لحظه بیشتر می‌شود‏.

سر انجام ماجرا به گوش ستارخان می‌رسد‏. ستار از سنگر به انجمن حقیقت برمی‌گردد‏. زبان به نصیحت مجاهد زخمی می‌گشاید و می‏گوید: پسرم! تو نباید بمیری. ما به نیروی تو، به اراده آهنین تو نیاز داریم‏. چرا راضی نمی‏شوی زخمت را مداوا کنند؟

مجاهد به ستارخان اشاره می‌کند که گوشش را نزدیک دهان او ببرد. ستار خم می‌شود‏. مجاهد در گوش او نجوا می‌کند: سردار! من دخترم‏. نگذارید لباس از تن‌ام در آورند و رازم برملا شود. اجازه بدهید با خیال راحت بمیرم. ستارخان به اشک می‌نشیند و می‌گوید: قیزم! من دیری‏، اولا اولا‏، سن نیه دعوایه گئتدون؟ (دخترم من که هنوز زنده‌ام تو چرا به جنگ رفتی؟)

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی