حکایتی از عوفی
چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۲۳ ب.ظ
در روزگار پیشین صیادی بود، هر
روز برون آمدی و مرغان را بگرفتی
و بکشتی. روزی سرمایی عظیم بود
، به صحرا رفته بود و مرغان را گرفته
بود و پر و بال ایشان را میکند، و از
غایت سرما آب از چشم او میدوید.
یکی از آن مرغان گفت: «بیچاره مردی
حلیم است و رحیمدل، بر ما میگرید.»
دیگری گفت: «در گریۀ چشمش
منگر، در فعل دستش نگر!»
سدید الدین محمد عوفی
- ۰۰/۱۲/۱۱