چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

حکایت گرمابه رفتن بایزید بسطامی

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۷ ب.ظ

شنیدم که وقتی سحرگاه عید

ز گرمابه آمد برون با یزید

یکی طشت خاکسترش بی‌خبر

فرو ریختند از سرایی به سر

همی گفت شولیده دستار و موی

کف دست شکرانه مالان به روی

که ای نفس من در خور آتشم

به خاکستری روی درهم کشم؟

بزرگان نکردند در خود نگاه

خدا بینی از خویشتن بین مخواه...



  • ع ش

آرامگاه سلمان هراتی(شاعر)

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۴ ب.ظ


  • ع ش

ماجرای فضله مگسی که حاجی مفرح را ثروتمند کرد!

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۴ ق.ظ


رضا مهدوی: در کتاب خاطرات دکتر ابراهیم یزدی تحت عنوان «شصت سال صبوری و شکوری» (جلد اول) به ماجرای عجیب و جالب ثروت غیر مترقبه و کلان «حاج مفرح» بنیانگذار بیمارستان مفرح در جنوب شهر تهران، اشاره شده است.

ماجرایی که به نقل از بنیانگذار بانک صادرات، یعنی فرزند این تاجرنیکوکار، در یکی از روزنامه‌های اقتصادی هم آمده است.
اما حاشیه این خاطره، ماجرای شکایت فرزندان علیه پدر تاجرشان، بخاطر صرف ثروت عجیب و کلانش در امور خیریه است که ابراهیم یزدی آنرا به نقل از یک وکیل بازگو کرده است، از سوی دیگر این که این پدر تاجر تولیت بیمارستان خیریه خود را به فرزندانش _همان‌هایی که از او بخاطر اقدامات نیکوکارانه‌اش شکایت کرده بودند- سپرده باشد کمی عجیب است که شرح آنرا در ادامه خواهید خواند:



در ابتدا ماجرای ثروتمند شدن «حاج مفرح» را به نقل از فرزند وی محمدعلی مفرح، بنیانگذار بانک صادرات که در روزنامه دنیای اقتصاد منتشر شده است را می‌خوانید که بسیار شبیه به روایتی است که ابراهیم یزدی به نقل از پدرش آنرا نقل کرده است، در ادامه به چند حاشیه از اخاطره دکتر یزدی اشاره می‌شود: 

1

پدر من حاج سید حسین چای چی بود. او در بازار سرمایه مختصری داشت و در کار «چای» بود که همه ساله ۴۰۰ صندوق از هندوستان وارد می‌کرد و می‌فروخت. 
 در اوایل سال ۱۹۱۴ میزان ۴۰۰ صندوق چای به طرف همیشگی خود در هندوستان سفارش داد. وقتی اطلاعیه گمرکی از بندرعباس رسید، پدرم با کمال تعجب ملاحظه کرد به عوض ۴۰۰۰ صندوق به نام او وارد شده که هم از مصرف عادی سالانه ایران به مراتب بیشتر بود و هم از امکانات پرداختی او. 

 پدرم فورا به فرستنده در هندوستان اعتراض کرد و مشکل خود را در تحویل گرفتن، فروختن و قبول برات کالایی که ده برابر بیش از خورند بازار و خودش بود به طرف اطلاع داد و تقاضا کرد فورا ۳۶۰۰ صندوق اضافی را از بندرعباس برگرداند. طرف پدرم در هندوستان عکسی از نامه ارسالی او فرستاد که در آن میزان سفارش هم به «سیاق» و هم به عدد نشان داده شده بود. در هندوستان به مفهوم سیاقی توجه نمی‌کردند؛ ولی دنبال دو صفر ۴۰۰ یک اثر سیاهی نقطه مانند دیده می‌شد که حدس زدند اثر مرکب خشک نشده سطر بالاپس از تا زدن نامه بوده! 
 در‌‌ همان اول جنگ جهانگیر اول شروع شد و تمام جهازات هندوستان به تصرف دولت انگلستان درآمد. علیهذا فرستنده چای‌ها به پدرم نامه نوشت که چون به علت جنگ از برگرداندن چای‌ها معتذر است، چای‌ها را به ملکیت پدرم می‌شناسد، و حاضر است در مقابل آن بروات طویل المدت قبول کند. پدرم به اکراه پذیرفت. 
 به این کیفیت، ۴۰۰۰ صندوق چای به تصرف پدرم درآمد که قیمت آن به علت دوام جنگ به چندین برابر قیمت ابتدایی ترقی کرد و چون وارد کردن چای به ایران از مجرای دیگر غیرممکن بود پدرم مالک انحصاری چای در ایران شد. قیمت آن هر چه بیشتر رو به افزایش رفت، او نتیجتا از آن باب برخلاف میل اولیه خود به منابع هنگفتی رسید که اصولاتصورش را نمی‌توانست بکند. 

حواشی این خاطره: 

* در کتاب خاطرات دکتر یزدی غیر از ارقام که ۵۰ و ۵۰۰ صندوق ذکر شده است علت این «صفر» ماجرایی، «فضله» مگس عنوان شده است. 

* اما حاشیه اصلی به این بخش از کتاب بر می‌گردد که در آن بعد از اشاره به اینکه حاجی مفرح به پاس این ثروت غیرمترقبه قسمت اعظم دارایی خود را صرف امور خیریه، از جمله بیمارستان مفرح می‌نماید، آمده است: 

 «در‌‌ همان اوان، از یکی از دوستان پدر و مشتریان او، که در خیابان ایران ساکن بود، مرحوم انجدائی، که حقوقدان و وکیل مرحوک حاجی مفرح بود، شنیدم که پسران حاجی مفرح بر ضد او در دادگاه اقامه دعوا کرده‌اند که او «مهجور» شده است و حق تصرف در اموالش را ندارد. آن‌ها از اینکه پدر ثروت خود را صرف امور خیریه می‌کند ناراحت شده بودند. اما در دعوا علیه پدر موفق نشدند. 

2

در همین حال، در بخش تاریخچه بیمارستان مفرح در سایت این بیمارستان درباره فرزندان حاجی مفرح و ارتباط آن‌ها با این بیمارستان آمده است: 

«برابر مفاد وقف نامه، مسئولیت حفظ و نگهداری اموال موقوفه مفرح و مدیریت بیمارستان به عهدة فرزندان ذکور ارشد و بلافصل از خاندان مفرح بوده و نظارت بر حسن اجرای امور بیمارستان در عهده و تکلیف وزیر وقت بهداشت و درمان – یا نماینده ایشان – است. بدینسان، اداره و مدیریت موقوفات و بیمارستان مفرح از بدو فعالیت، به شرح زیر صورت پذیرفته است: 

• از سال ۱۳۲۱ تا سال ۱۳۲۸ هجری شمسی: حاج ابوالقاسم مفرح (واقف و بنیانگذار) 
• از سال ۱۳۲۸ تا سال ۱۳۵۶: حاج محسن مفرح (فرزند ارشد مرحوم ابوالقاسم مفرح) 
• از سال ۱۳۵۶ تا سال ۱۳۶۷: ادارة اوقاف (بعلت عدم پذیرش تولیت توسط فرزند ارشد، محمد علی مفرح، بدلیل مشغله کاری) 
• از سال ۱۳۶۷ تا امروز: دکتر رضا مفرح (فرزند مرحوم حاج ابوالقاسم مفرح) 

{...}میراث حاج ابوالقاسم مفرح، به کنار از بیمارستان، فرزندان آن مرحوم بوده‌اند که به نوبة خود و کاملا مستقل از پدر منشاء خیر و برکت و کارآفرینی در کشور بوده، به موفقیت‌های شایان حرفه‌ای دست یافته‌اند.» 

در نگاه اول اینکه حاج مفرح در کنار وقف، تولیت بیمارستان را به فرزندانش سپرده باشد (اینطور که در تاریخچه بیمارستان مفرح آمده است) و آن‌ها از وی بخاطر این وقف شکایت کرده و ادعای مهجوریت او را کرده باشند (بنا بر روایت وکیل حاجی مفرح) کمی به دور از منطق به نظر می‌رسد هر چند احتمال آن صد در صد منتفی نیز نمی‌باشد. 

* حاشیه آخر نیز نام حاجی مفرح است که در سایت بیمارستان «ابوالقاسم» « در خاطره پسر وی «حسین» ذکر شده است.
پارسینه
  • ع ش

برج عاج

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ق.ظ

برج عاج

زمانی مردی جوان می خواست بزرگ و مهم جلوه کند. اما او نمی دانست چگونه تبدیل به شخصی با عظمت گردد. او نزد کهن سال ترین مردی که در قریه کوچک شان زیست می کرد و به اعتبار همه گان شخص دانا بود، رفت و پرسید: چگونه می توان مهم بود؟

مرد کهنسال پاسخ داد: برای اینکه مهم باشی، باید همه به تو بنگرند.

مرد جوان سخنان مرد کهنسال را نزد خود سنجید، آنگاه به خانه رفت و برای خود چهارپایه ای ساخت که بتوان بالای آن ایستاد. او چهارپایه خود را به مرکز قریه برد، بر میدان گذاشت و بالای آن ایستاد. او با خود فکرکرد، حالا همه باید به من ببینند. ولی تمام مردم به او توجه نکردند. مردی بسیار قد بلند از آنجا گذشت. مرد جوان با مشاهده او با خود گفت: من باید چهارپایه ای بلندتر برای خود بسازم.

او تیری از نی هندی* را اره نموده و به پایه های چهارپایه خویش علاوه کرد. اکنون او فرق سر دهاتیان را دیده می توانست. او همانگونه که از بالا به مردم می دید گفت: اکنون من از آنها برتر هستم. آنها باید به من ببینند.

صدایی باریک گفـت: نه من!

او به اطراف خود دید. دختری کوچک از پنجرهء معبد قریه به او خیره شده بود.

مرد جوان با خود گفت: این چهارپایه به درد نمی خورد. من به یک برج ضرورت دارم. برجی بلندتر از هر ساختمان که تا اکنون در قریه ساخته شده است.

 

او برای ساختن برج شروع به کار کرد. او درخت های جنگلی دست نخورده را قطع کرد و چوب هایش را بالای تپه انتقال داد. او هر روز از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب به صورت دوامدار و طاقت فرسا به کار پرداخت. او برای دیدار خانواده و دوستان خویش وقت نداشت و نه فراغت آن را داشت که هنگام غروب آفتاب در کرانهء دریا قدم بزند. هرگاه کسی نزدیک او می آمد، او می گفت: مزاحم من نشو. من مصروف ساختن برج هستم.

سرانجام همه او را تنها گذاشتند.

پس از گذشت چندین فصل مرد جوان ساختمان برج را به پایان رسانید. برج مستقیم و بلند در هوا، بالای قریه قد کشیده بود. برج از معبد اژدها بلندتر بود و حتی از قصر امپراطور در سرزمین شمال بلندتر می نمود. مرد جوان بسیار خسته شده بود اما از نتیجه کار خویش خشنود بود و با خود می گفت: اکنون همه باید به من ببینند. من بزرگترین مرد روی زمین هستم.

بالای برج تنها گنجایش یک شخص را داشت و مرد جوان به زودی خود را تنها یافت. او با خود گفت این اهمیت ندارد و مردان بزرگ اغلب تنها راه زده اند. برعلاوه او به خود قناعت داد که چرا مردی عالی چون او با مردمی که از او پست تر هستند، به تماس باشد؟

روزی پرنده یی حین پرواز مرد جوان را بالای برج دید. پرنده پایین آمد، روی زانوی او نشست و پرسید: تو در این بالا چه می کنی؟

در حالت عادی مرد جوان چنین پرنده یی معمولی را از خود می راند، ولی او امروز به طور خاص احساس بیکسی می کرد و مصاحبت با پرنده را غنیمت شمرده، جواب داد: من مردی بزرگ هستم.

پرنده گفت: پس که اینطور! مردان بزرگ انسان های غیرمتداول و نادر اند. من همیشه می خواستم یک مرد بزرگ را ملاقات کنم. بگذار ترا خوب ببینم.

پرنده دورادور مرد جوان پرواز کرد و دوباره بر زانوی او نشست: مرا ببخش ازینکه چنین می گویم، ولی من هیچ تفاوتی میان تو و انسان های دیگر نمی بینم. چه ترا از آنها بزرگتر می سازد؟

مرد جوان از خود راضی با خودبینی لبخند زد. او انتظار نداشت که یک پرنده موضوعاتی از قبیل عظمت مردان را بداند. پس گفت: بگذار به تو توضیح بدهم. من بسیار بزرگتر و برترتر از دیگران هستم. آنها همه باید به من ببینند.

او به پایین به مردم قریه اشاره کرد و گفت: ببین آنها از اینجا چقدر کوچک هستند.

پرنده گفت: همینگونه معلوم می شود، اما… ممکن است برای آنها از آنجا تو نیز کوچک معلوم شوی.

برای دقایقی مرد جوان سرگشته و حیران گشت، بعد گفت: اهمیت ندارد. من برتر از همه آنها هستم. هنگامی که آنها با حیوانات در کشتزارهای پست خویش می خزند، من در بالای سر آنها میان ابرها نشسته ام.

پرنده گفت: به راستی که تو بسیار بلند هستی. اگر بلغزی، فاصله بسیار از زمین داری!

مرد گفت: من نخواهم افتاد. برج من قوی است، آنقدر که مانندش در سرتاسر قلمرو پادشاه دیده نشده است.

با گذشت زمان…

پرنده چنین گفت و ادامه داد: همه برج ها سقوط می کند.

مرد اخطار پرنده را اهمیت نداد. او فکر کرد بزرگتر از آن است که به گفتار پرنده یی معمولی اعتنا کند. پرنده گفت: شاید همانگونه که تو می گویی، شخصی بزرگ باشی، مگر من کسی را می شناسم که از تو بزرگتر است.

مرد چشمان خود را به پرنده دوخت: این شخص کجاست؟

پرنده گفت: او زنی پیر است. او دور در آن پایین ها زندگی می کند. او هیچگاه نمی تواند بر برجی چنین بلند بالا شود، ولی حتی ما پرنده ها به او به چشم احترام می بینیم.

نیشخندی غضب آلود از چهرهء مرد جوان گذشت و گفت: من حماقت ترا دریافتم. اگر در آن پایین ها است، چگونه می توان به او به چشم بالا دید؟

پرنده جواب داد: من نمی توانم این را توضیح بدهم، ولی این حقیقت است.

مرد جوان خشمگین شد و پرسید: در کجا من این زن را می توانم بیابم؟

– آنجا که بستر دریا وسیع می شود، سنگی بزرگ است که برای نشستن مناسب می باشد. هنگام طلوع آفتاب تو او را در آنجا خواهی یافت.

پرنده چنین گفت و به دورها پرید.

کلمات پرنده آسایش مرد را برهم زد. او تصمیم گرفت تا آن زن را به چشم خود ببیند. فردا صبح وقت از خواب برخاست و قبل از آنکه آفتاب بر کوه های شرقی طلوع کند، از برج خود پایین آمد. هنگام طلوع آفتاب او زن را در محلی که پرنده گفته بود، یافت. حیرتزده شد از اینکه دید او زنی کوچک اندام، پیر و خشکیده است. لباس او فرسوده و غریبانه بود. با آنهم زن با دسته ای از پرنده گان محاصره شده بود. زن از قرص نان خویش آنها را تغذیه می کرد.

مرد جوان به زن پیر گفت: شنیده ام تو شخصی بزرگ هستی.

زن به او دید اما جواب نداد. او توته ای دیگر از قرص نان خویش جدا کرد و بر زمین ریخت.

تو نمی توانی بزرگ باشی.

مرد چنین گفت و ادامه داد: جز این پرنده های کوچک… هیچ کس به تو نمی بیند.

زن پیر جواب داد: اهمیت ندارد.

مرد بادی به سینهء خود انداخت و با خودنمایی پرسید: در مورد آن مرد بزرگ بر بالای برج چه می دانی؟ البته که تو درمورد او شنیده ای.

زن جواب داد: خواه او بزرگ باشد یا کوچک، من نمی دانم … ، اما دلم به حالش می سوزد.

دلت می سوزد!

مرد فریاد زد و ادامه داد: چگونه تو می توانی بر حال مردی ترحم کنی که همه به او می بینند؟

– من دلم به حال او می سوزد، چون فکر می کنم او باید بدبخت باشد. او زنده گی خود را در جایی سپری می کند که سرد و تنها است. بر اساس تجربه ام کسانی که برای خود چنین برج هایی می سازند، از صعود بر آن و یا رفعت آن لذت نمی برند. آنها تنها می خواهند برتر از دیگران باشند. چنین اشخاص همیشه تنها می مانند.

مرد در پاسخ خلاصه گفت: برای بزرگ بودن این بهای کوچک را باید پرداخت.

زن پرسید: چگونه تو می دانی که آن مرد بزرگ است؟

– برای اینکه همه می توانند او را ببینند. این او را بزرگ می سازد.

– اینکه به تو ببینند و اینکه تو بزرگ باشی، هر دو یکی نیست.

مرد گفت: من نمی توانم بفهمم.

زن گفت: برای اینکه بزرگ باشی، این نیست که دیده شوی، بلکه دیگران را درست دیده بتوانی.

زن آخرین توتهء نانش را به پرنده ها ریخت، سپس رو به مرد کرد و ادامه داد: برای اینکه بزرگ باشی، این نیست که بالاتر از دیگران باشی، بلکه کسی دیگر را بالاتر از خود کشانده بتوانی.

مرد به سختی و به مدت طولانی در مورد این کلمات اندیشید و گفت: تو سخنان عجیب و غریب می گویی.

زن گفت: ممکن است، ولی من سالخورده تر از آن هستم که دروغ بگویم.

 

مرد دور خورد و رو به برج به راه افتاد. همانگونه که قدم می زد به گروهی از اطفال رسید که بازی می کردند. او از بالای برج خود نمی توانست صدای خندهء اطفال را بشنود، پس ایستاده شد تا آن را بشنود. آنگاه متوجه شد پسرکی بر درخت جدا از دیگران نشسته است. پسرک غمگین به نظر می آمد. مرد پرسید: چرا تو با دیگران بازی نمی کنی؟

پسرک گفت: من بیشتر خوش دارم که بالاتر از آنها بر این درخت بنشینم.

– اما چرا؟

– برای اینکه بهتر است من بالای سر آنها باشم.

پسرک چنین گفت و به برج مرد در بالای تپه اشاره کرد: روزی من برجی مثل برج بالای تپه خواهم ساخت. آنگاه خوشحال خواهم بود.

مرد به راه افتاد که برود و خطاب به پسرک گفت: نه، آنگاه تو خوشحال نخواهی بود.

مرد به آهستگی رو به برج قدم زد و مدت طولانی به آن دید. برج مستقیم و بلند در هوا میان ابرهای سرد و تنها قد کشیده بود. او به زن کهنسال و آنچه که گفته بود، اندیشید. آنگاه او به پسرک بالای درخت فکر کرد. سپس تبر را برداشت و پایه های برج را قطع ساخت. مرد حیرتزده شد از اینکه برج عظیم به آسانی شکست برداشت و فرو ریخت. او بالای سنگی نشست تا فکر کند.

مردی دهاتی از راه می گذشت. او ایستاد، به مرد و توده چوب های درهم و برهم دید و گفت: من تازه عروسی کرده ام و می خواهم خانه یی برای عروس خود بسازم. این چوب ها می تواند به کار من بیاید.

مرد گفت: بفرما خود را کمک کن.

تازه داماد شروع به جمع آوری چوب کرد. مرد از او پرسید: آیا برای ساختمان خانه ات به کمک ضرورت داری؟ من در ساختن بنا مهارت حاصل کرده ام.

تازه داماد لبخند زد و گفت: تشکر، من از کمک شما می توانم استفاده کنم.

خبر برج فروریخته در قریه پخش شد. در آنجا کسانی بسیار به چوب ضرورت داشتند و مرد چوب برج خود را به طور رایگان به همگان تقسیم کرد بی آنکه دست رد بر سینهء هیچکس بگذارد. بعضی ها از آن چوب آتش برافروختند تا خود و خانواده خود را گرم کنند. بعضی از آن چوب وسایل خانه ساختند، یا اشیای زیبا تراشیدند. حتی مرد گروهی از مردم را کمک کرد تا با آن چوب مکتبی در مرکز قریه بسازند. تمام قریه با هدیهء او تغییر کرد.

هنگامی که مرد آخرین چوب ها را جمع می کرد تا از بالای تپه به پایین تپه انتقال دهد، از دور شنید که مردی دهاتی به دیگری می گوید: ببین چگونه این مرد آنچه را که دارد با سخاوت می بخشد. تو می دانی که مردم در مورد او چه می گویند؟

آن دیگر گفت: چه می گویند؟

– آن ها می گویند که در میان ما به مردی بزرگ زیست می کند.

ترجمه خانم پروین پژواک

  • ع ش

(شهر)قیدار زیبا

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ



  • ع ش


  • ع ش

(شهر)تفت زیبا

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۵ ب.ظ


  • ع ش

زرتشت افسانه یا واقعیت؟

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ق.ظ

 در مورد شخصیتها و چهرههای تاریخی کمتر کسی را میتوان یافت که مانند زرتشت چهره معمایی و مبهمی داشته باشد. شخصیت حقیقی او آنقدر مبهم است که برخی از پژوهشگران او را اختلافیترین چهره تاریخ میدانند چرا که هم در تاریخ تولد و هم در محل تولد او، اختلافاتهای فراوانی به چشم میخورد که اصلاً قابل جمع نیستند و هم در شخصیت واقعی او مباحث و داستانها و اقوال متفاوت و متضادی وجود دارد، به همین جهت گروهی از محققان و نویسندگان در تاریخی بودن شخصیت وی، شک و تردید دارند و شخصیت او را نیز مانند جمعی از بزرگان و قهرمانان ادوار باستانی، افسانهای دانستهاند، ولی غالب محققان و دانشمندان معتقدند که زرتشت وجود تاریخی داشته و مولود افسانه و یا زاییده فرهنگ ساسانی نیست.

در مورد تاریخ پیدایش زرتشت اختلاف آرا و روایات تاریخی به قدری شدید است که اصلاً نمیشود بین آنها جمع کرد. این اقوال از 600 سال قبل از میلاد مسیح تا 6000 سال پیش از میلاد، دور میزند. اما بر اساس نظریه مشهور، زرتشت در سال 660 قبل از میلاد به دنیا آمد و در 630 قبل از میلاد (در سن 30 سالگی) به پیامبری مبعوث شد. ایشان در سال 583 ق.م در سن 77 سالگی در آتشکدهای در بلخ (افغانستان)، توسط لشکر قومی مهاجم به شهادت رسید. (توفیقی، حسین، آشنایی با ادیان بزرگ، سمت، مؤسسه فرهنگی طه و مرکز جهانی علوم اسلامی، چاپ اول، 1379، ص63)

▪ امّا در مورد شخصیت حقوقی زرتشت از باب نمونه به این اقوال، اشاره می‎شود:

اغلب مورخان اسلامی مانند: طبری،( تاریخ طبری، چاپ قاهره، ج اول، ص 282 و 402 و 403) بلعمی، (تاریخ بلعمی، چاپ کیان پور نسخه دهخدا، ص206) ابناثیر (ابناثیر، الکامل فیالتاریخ، چاپ مصر/1/145 و 146) و میرخواند (روضةالصفاء شرح حال گشتاسب) زرتشت را پیامبر ندانسته، بلکه او را شاگرد ارمیای نبی یا عزیر نبی، دانستهاند.

برخی از مورخان اسلامی مانند: مسعودی، (مروجالذهب، چاپ مصر/1/229) دینوری، (الاخبارالطول، ص28) حمزه اصفهانی، (تسنی ملوکالارض والانبیاء، ص27) ابوریحان بیرونی (ترجمه الآثارالباقیه، ص25) و مؤلف تبصرهالعوام بر این اعتقادند که زرتشت پیغمبر ایرانیان باستان بوده است.

بعضی از نویسندگان فرهنگ فارسی، زرتشت را همان ابراهیم خلیل علیهم‌السلام دانستهاند! (اسدی، لغت فرس، چاپ تهران، ص 7)

به هر حال در قرآن مجید هیچجا سخنی از زرتشت و پیامبری او و یا کتاب اوستا که منسوب به اوست نیامده است. لکن تنها یک بار لفظ «مجوس» در قرآن آمده است و واژه المجوس در زبان عربی به زرتشتیان اطلاق میشود. آیه هفدهم سوره حج آنها را در کنار پیروان ادیان دیگر قرار داده و میفرماید: «ان الذین آمنوا و الذین هادوا والصابئین والنصاری و المجوس والذین اشرکوا انالله یفصل بینهم یومالقیامة: آنان که ایمان آوردند و آنان که یهودی شدند و صابئان و نصاری و مجوس و آنان که شرک ورزیدهاند، خداوند روز قیامت میان آنان حکم میکند.» (مائده/105)

در این آیه مردم به سه فرقه تقسیم شدهاند:

1. مؤمنان (مسلمانان)؛ 2. اهل کتاب؛ که عبارتند از: یهود، نصاری (مسیحیان)، صابئان و مجوس؛ 3. مشرکان.

این سه فرقه با ذکر اسم موصول «الذین» از هم جدا شدهاند؛ ولی چهار گروه اهل کتاب، با حروف وصل «و» به هم پیوستهاند. بنابراین «مجوس» از مشرکان مجزا شده و در ردیف یهود، نصاری و صائبان قرار گرفته است.

البته آیه دیگری (حر عاملی، محمدبن حسن، وسایلالشیعه، تهران، چاپ آلالبیت/11/96 و/ 15/126) هم در قرآن هست که هرچند بهصورت صریح در آن از مجوس نام برده نشده است، ولی طبق شأن نزولی که نقل گردیده، آیه درباره مجوس میباشد.

در حدیثی به این شأن نزول آیه اشاره میشود؛ از امام صادق علیه‌السلام از «مجوس» سؤال گردید که آیا پیامبری داشتهاند یا نه؟ امام علیه‌السلام فرمود: آیا به تو نرسیده نامهای که پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم به مردم مکه نوشتند و آنان را به اسلام دعوت کرده بود و اگر اسلام نپذیرفتند، آماده جنگ شوند و مردم مکه در پاسخ نوشتند از ما هم جزیه بگیر و ما را به حال خود بگذار تا همچنان بتها را بپرستیم. پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم در پاسخ آنها نوشت من غیر از اهل کتاب از کس دیگری جزیه نمیگیرم. در جواب دوباره نوشتند آیا تو گمان میکنی جزیه را فقط از اهل کتاب دریافت میداری، در صورتی که از مجوسیان «هجر» نیز جزیه گرفتهای؟

پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم پاسخ داد: مجوسیان پیغمبری داشتند که او را کشتند و کتابی نیز داشتند که آنرا سوزاندند. پیغمبر آنان کتاب خود را بر روی دوازده هزار پوست گاو نوشته بود. (حر عاملی، وسایلالشیعه، کتاب الجهاد، باب 49، حدیث 7؛ توحید صدوق، چاپ مکتبیةالصدوق، ص 306)

در روایت دیگر آمده: «اشعثبن قیس کندی، از امام علی علیه‌السلام سؤال کرد: چرا با «مجوس» مانند اهل کتاب معامله میکنید و از آنها جزیه میگیری و حال آنکه نه برای آنها کتابی نازل شده و نه پیغمبری برای آنها مبعوث شده است؟ امام علی علیه‌السلام فرمود: آنها کتابی داشتهاند، خداوند پیامبری در میان آنها مبعوث فرمود و...» (طباطبایی، المیزان (ترجمه)/14/505)

برخی از مفسران شیعه هم قائلاند که مجوسیان اهل کتاب هستند، مرحوم علامه طباطبایی قدس‌سره در المیزان تصریح دارند که مجوسیان دارای کتاب بودهاند. (همان/3/481 و 482) لکن در جای دیگر احتیاط میکنند و میفرمایند: روایات هر چند مجوس را اهل کتاب خوانده که لازمهاش آن است که این ملت نیز برای خود کتابی داشته باشد... لکن قرآن هیچ متعرض وضع مجوس نشده و کتابی برای آنها نام نبرده و کتاب اوستا که فعلاً در دست مجوسیان است، نامش در قرآن نیامده... و کلمه اهل کتاب هر جا در قرآن ذکر شده، مراد از آن یهود و نصاری است که خود قرآن برای آنان کتابی نام برده که خدای تعالی برای ایشان نازل کرده است. (طوسی، خلاف/9/199 کتاب الجزیه)

جمعی از بزرگان و فقها از روی مدارک معتبر «مجوس» را اهل کتاب دانستهاند. (همان)

شیخ طوسی در کتاب خلاف مینویسد: «المجوس کان لهم کتاب ثم رفع عنهم... دلیلنا اجماع الفرقه و أخبارهم.» (الهامی، داود، مقاله آیه از مجله تخصصی کلام اسلامی، شماره 32؛ ص 60 ـ 63)

بنا بر آنچه گذشت، جای شک و تردید باقی نمیماند که مجوس از نظر فقها و صاحبنظران یا بهطور مسلم اهل کتاباند یا لااقل محتملاً اهل کتاب بودهاند. اما اینکه آیا پیامبر مجوس همان زرتشت است یا خیر؟ در این مسئله اختلاف است آنچه معروف و مشهور است آن است که اکثر محققین و مورخین بر این عقیدهاند که زرتشت همان پیامبر مجوس است و هر جا سخن از قوم مجوس گفتهاند، زرتشت را قرین آن کردهاند و ادعا نمودهاند که بنیانگذار این دین و پیغمبر این آئین، زرتشت بوده است، لکن برخی دیگر از محققین به این نظریه به دیده شک نگریسته و حتی منکر این شدهاند که پیامبر مجوسیان «زرتشت» بوده است.

منبع: مرکز مطالعات و پاسخگویی به شبهات حوزه

  • ع ش

لامرد زیبا

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۷ ق.ظ


  • ع ش

حضرت شاهچراغ را بیشتر بشناسیم

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۲ ق.ظ

نام: احمد

لقب: شاهچراغ، سید‌السادات

کنیه: ابوعبدالله

پدر: امام موسی کاظم علیه السلام

مادر: امّ احمد

تاریخ ولادت: نامشخص

تاریخ شهادت: بین سال‌های 203 تا 218 هجری قمری

قاتل: قتلغ خان(حاکم شیراز) به فرمان مأمون عباسی

محل دفن: شیراز

ولادت

تاریخ دقیق تولد حضرت احمد بن موسی شاه چراغ سلام الله علیه مشخص نیست. اخیراً در شورای فرهنگ عمومی استان فارس نامگذاری یک روز به نام بزرگداشت آن حضرت مطرح شد و متولیان امر تصمیم گرفتند که روز تولد آن حضرت را به عنوان مراسم بزرگداشت انتخاب کنند. لذا برای مشخص شدن روز دقیق تولد، مورخان و محققان تحقیقات خود را آغاز کردند. اما پس از بررسی های به عمل آمده کارشناسان به این نتیجه رسیدند که روز تولد حضرت شاه چراغ بدرستی مشخص نیست و در این خصوص نقلهای متفاوتی وجود دارد. از این رو تصمیم بر این شد که در دهه کرامت یعنی حدفاصل تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و امام رضا علیه السلام یک روز به عنوان روز بزرگداشت حضرت احمد بن موسی «شاه چراغ» تعیین شود.

پدر و مادر

حضرت سید امیر احمد(ع) ملقب به شاه چراغ و سیدالسادات، فرزند بزرگوار امام موسی کاظم علیه السلام است.

مادر وی، مشهور به «ام احمد»، مادر بعضی از فرزندان حضرت موسی بن جعفر(ع) بوده است.

ایشان داناترین، پرهیزگارترین و گرامی ترین زنان در نزد آن حضرت بودند و حضرت اسرار خود را به وی می گفتند و امانتشان را نزد وی به ودیعه می گذاشتند.

بیعت با علی بن موسی الرضا علیه السلام

 چون خبر شهادت حضرت موسی کاظم علیه السلام امام هفتم شیعیان در مدینه شایع شد، مردم به در خانه ام احمد، مادر حضرت شاه چراغ «احمد بن موسی» گرد آمده و حضرت سید میر احمد را با خود به مسجد بردند، زیرا از جلالت قدر و شخصیت بارز و اطلاع بر عبادات و طاعات و نشر شرایع و احکام و ظهور کرامات و بروز خوارق عادات که در آن جناب سراغ داشتند، گمان کردند که پس از وفات پدرش امام موسی بن جعفر علیه السلام امام بحق و خلیفه آن حضرت فرزندش «احمد» است.

به همیت جهت در امر امامت با حضرتش بیعت کردند و او نیز از مردم مدینه بیعت بگرفت، سپس بر منبر بالا رفت، خطبه ای در کمال فصاحت و بلاغت انشاء و قرائت فرمود، آنگاه تمامی حاضرین را مخاطب ساخته و خواست که غائبین را نیز آگاه سازند و فرمود: همچنان که اکنون تمامی شما در بیعت من هستید، من خود در بیعت برادرم علی بن موسی علیه السلام می باشم، بدانید بعد از پدرم برادرم «علی» امام و خلیفه ی بحق و ولی خداست. و از جانب خدا و رسول صلی الله علیه و آله و سلم او، بر من و شما فرض و واجب است که امر آن بزرگوار را اطاعت کنیم و به هر چه امر فرماید گردن نهیم.

پس از آن شمه ای از فضایل و جلالت قدر برادرش علی علیه السلام را بیان فرمود، تا آنجا که همه حاضران گفته های آن بزرگوار را اطاعت کردند، ابتدا او بیعت را از مردم برداشت، سپس گروه حاضران در خدمت احمد به در خانه حضرت امام علی بن موسی علیه السلام آمده همگی با آن جناب بر امامت و وصایت و جانشینی امام موسی بن جعفر علیه السلام بیعت نمودند. و حضرت امام رضا علیه السلام درباره برادرش احمد دعا کرد و فرمود: همچنان که حق را پنهان و ضایع نگذاشتی، خداوند در دنیا و آخرت تو را ضایع نگذارد.

سفر به ایران

 شیعیان و محبان اهل بیت علیهم السلام، پس از حضور با برکت امام هشتم علیه السلام در خراسان برای زیارت چهره تابناک امامت و ولایت از نقاط مختلف، به سوی ایران حرکت می کنند. حضرت احمد بن موسی(ع) نیز در همین سال ها(198-203 ه. ق) با جناب سید امیر محمد عابد و سید علاءالدین حسین(برادران ایشان) و جمع زیادی از برادرزادگان و محبان اهل بیت علیهم السلام، به قصد زیارت حضرت رضا علیه السلام از مدینه حرکت می نمایند تا از طریق شیراز به طوس عزیمت کنند. در بین راه نیز عده کثیری از شیعیان به آنان ملحق می شوند. خبر حرکت چنین قافله بزرگی مأمون خلیفه عباسی را به وحشت انداخت.

سفر به شیراز

 در زمانی که حضرت امام علی بن موسی(ع) با ولایتعهدی تحمیلی در «طوس خراسان» بودند، حضرت احمد بن موسی(س) به اتفاق جناب سید محمد عابد و جناب سید علاءالدین حسین برادران خود و جمعی دیگر از برادرزادگان و اقارب و دوستان، به قصد زیارت آن حضرت از حجاز به سمت خراسان حرکت نمود. در بین راه نیز جمع کثیری از شیعیان و علاقه مندان به خاندان رسالت، به سادات معظم ملحق و به اتفاق حرکت نمودند تا جایی که می نویسند: به نزدیک شیراز که رسیدند، تقریباً یک قافله پانزده هزار نفری از زنان و مردان تشکیل شده بود. 

خبر حرکت این کاروان را به خلیفه وقت(مأمون) دادند. وی ترسید که اگر چنین جمعیتی از بنی هاشم و دوستداران و فدائیان آن ها به طوس برسند، اسباب تزلزل مقام خلافت گردد. لذا امریّه ای صادر نمود به تمام حکام بلاد که در هر کجا قافله بنی هاشم رسیدند، مانع از حرکت شوید و آن ها را به سمت مدینه برگردانید. به هرکجا این حکم رسید قافله حرکت کرده بود مگر شیراز.

 حاکم شیراز مردی به نام «قتلغ خان» بود. وی با چهل هزار لشکر جرّار، در «خان زنیان» در هشت فرسخی شیراز اردو زد و همین که قافله بنی هاشم رسیدند، پیغام داد که حسب الامر خلیفه، آقایان از همین جا باید برگردید. حضرت سید احمد(س) فرمود: «ما قصدی از این مسافرت نداریم، جز دیدار برادر بزرگوارمان». اما لشکر قتلغ خان راه را بستند و جنگ شدید خونینی شروع شد اما لشکر در اثر فشار و شجاعت بنی هاشم پراکنده شدند. 

لشکر شکست خورده، تدبیری اندیشیدند. بالای بلندی ها فریاد زدند: «الان خبر رسید که ولیعهد(امام هشتم علیه السلام) وفات کرد»! این خبر مانند برق، ارکان وجود مردمان سست ‎عنصر را تکان داده، از اطراف امام زادگان متفرق شدند. جناب سید احمد(س) شبانه با برادران و اقارب از بیراهه به شیراز رهسپار گردیدند و با لباس مبدّل پراکنده شدند.

شهادت

حضرت احمد بن موسی(س) برای امان از گزند حکومت، به همراه برادر خود مخفیانه به شیراز رهسپار شد. سید احمد در شهر شیراز در منزل یکی از شیعیان در منطقه «سردزک» که مرقد ایشان در این منطقه واقع است، سکنی گزید و در خانه این شخص مخفی گشت و شب و روز را به عبادت می گذرانید. 

«قتلغ خان» که جاسوسانی را برای شناسایی و دستگیر نمودن سادات که از مناطق خود فرار نموده بودند قرار داده بود، مکان ایشان را بعد از یک سال یافت و او و همراهانش را محاصره نمودند و نبردی بین آنها و مأموران حکومت در گرفت و سید احمد با شهامت و شجاعت هاشمی خود به دفاع از خود و همراهان خود پرداخت. 

هنگامی که «قتلغ» دانست که از طریق ستیز مسلحانه، قدرت از میان بردن آنان را ندارد؛ از طریق خانه همسایه او شدند و از طریق شکافی که در خانه همسایه درست کردند وارد خانه ای که سید أحمد در آن پناه برده بود، شدند و زمانی که او برای استراحت و تجدید قوا، پس از نبردی طولانی به خانه رفته بود، هنگام خروج، با شمشیری بر سر او ضربه ای وارد کردند. سپس به دستور «قتلغ خان» خانه را بر روی آن بدن شریف خراب کردند و زیر آوار باقی گذاردند. 

با توجه به تبلیغ گسترده حکومت و مأموران بر علیه تشیع و اهل بیت(ع) تعداد زیادی از مردم که از مخالفین تشیع بودند، حرمت بدن شریف نوه پیامبر را نگاه نداشتند و آن را در زیر آوار نگاه داشته و به خاک نسپردند.پایگاه حوزه

  • ع ش