چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

شرط هنرمندی

جمعه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۳۱ ب.ظ

نمی تواند هنرمند بشود!
کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده،
کسی که از سرما نلرزیده،
کسی که شب تا سحر بی خواب نمانده،
چگونه ممکن است از سیری،
از گرما، از پرتو آفتاب لذت ببرد.

 بزرگ علوی

  • ع ش

این از دستم برمی آید...

دوشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۳۸ ب.ظ


گنجشکی با عجله و تمام توان به آتشی نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند می پرسد:  زمانی که خانه دوستت در آتش می سوخت تو چه می کردی؟
پاسخ می دهم : هر آنچه از من بر می آمد!

 

  • ع ش

تو بر گل نگری...

يكشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۰۶ ب.ظ

با یار به گلزار شدم رَهگذری
بر گل نظری فکندم از بی‌خبری

دلدار به من گفت که شَرمت بادا
رخسار من اینجا و تو بر گل نگری؟

« مولانا »

  • ع ش

عبد فرار

شنبه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۱ ب.ظ

بدون هیچ توجهی از کنار او گذشت.

این بی‌توجهی آخوند بر عبد فرّار سخت گران آمد. 
از جای خود حرکت کرد تا این شیخ پیر را تنبیه کند. 
دوید و راه را بر او سد کرد و با لحنی بی‌ادبانه گفت: هی! آشیخ! چرا به من سلام نکردی؟!

عارف همدانی ایستاد و گفت: مگر تو کیستی که من باید حتماً به تو سلام می‌کردم؟ گفت: من عبد فرّارم. 〽️

آخوند ملاحسینقلی همدانی به او گفت: عبد فرّار! افررتَ من اللهِ ام من رسولهِ؟ 
تو از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا؟

و سپس راهش را گرفت و رفت.

فردا صبح، آخوند ملا حسینقلی همدانی درس را تمام کرده، رو به شاگردان نمود و گفت: ‌امروز یکی از بندگان خدا فوت کرده هر کس مایل باشد به تشییع جنازه او برویم.🍃

 عده‌ای از شاگردان آخوند به همراه ایشان برای تشییع حرکت کردند. ولی با کمال تعجب دیدند آخوند به خانه عبد فرار رفت. 

آری او از دنیا رفته بود. 
عجبا! این همان یاغی معروف است که آخوند از او به عنوان بنده خدا یاد کرد و در تشییع جنازه او حاضر شد؟!

به هر حال تشییع جنازه تمام شد.

 یکی از شاگردان آخوند به نزد همسر عبد فرارا رفته و از او سؤال کرد: چطور شد که او فوت کرد؟ 
همسرش گفت: نمی‌دانم چه می‌شد؟ او هر شب دیروقت با حال غیرعادی و از خود بی‌خود منزل می‌آمد، ولی دیشب حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در فکر فرو رفته بود و تا صبح نخوابید و در حیاط قدم می‌زند و در حالی که گریه می کرد ،با خود تکرار می‌کرد: 

عبد فرار تو از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا؟! و سحر دق کرد و مرد.

  • ع ش

سنگ با ارزش

جمعه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۳۳ ب.ظ

مردی در کوهستان سفر می‌کرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانه‌ای پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود.
مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد! 
آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند.
مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمى‌شناخت.
او مى‌دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى‌تواند راحت زندگى کند.

بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است،
ولی آن را به تو پس مى‌دهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است!
آن مرد گفت چه چیزی⁉️
مسافر گفت اگر مى‌توانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و ‌آن را به من ببخشی.

  • ع ش

خدا در را باز می کند

جمعه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۳۱ ب.ظ

حاج اسماعیل دولابی: 

 هر وقت خوشحال شدید، بر محمد‌و‌آل‌محمد صلوات بفرستید و هر وقت غمناک شدید، استغفار کنید، خداوند در را باز می‌کند.

 طوبای‌محبت، ج۱، ص۸۸
 

  • ع ش

رسم سرای درشت

يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۰۸ ب.ظ

داستان شاهنامه

رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند .
پس از خوردن ناهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند!

افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته

پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ،
وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد.
رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.
بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ »
 بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
 از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:

چنین است رسم سرای درشت 
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت

  • ع ش

ملاک توسعه

جمعه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۳۰ ب.ظ

داگلاس سیسیل نورث، اقتصاددان آمریکایی و برندۀ جایزۀ نوبل اقتصاد در سال ۱۹۹۳ می‌گوید: «اگر می‌خواهید بدانید کشوری توسعه می‌یابد یا نه، سراغ صنایع و کارخانه‌های آن کشور نروید. اینها را به‌راحتی می‌توان خرید یا دزدید یا کپی کرد. می‌توان نفت فروخت و  اینها را ‏وارد کرد. برای اینکه بتوانید آیندۀ کشوری را پیش‌بینی کنید، بروید در دبستان‌ها؛ ببینید آنجا چگونه بچه‌ها را آموزش می‌دهند. مهم نیست چه چیزی آموزش می‌دهند؛ ببینید چگونه آموزش می‌دهند. اگر کودکانشان را پرسشگر، خلاق، صبور، نظم‌پذیر، خطر‌پذیر، اهل گفتگو و تعامل و برخوردار از ‏روحیۀ مشارکت جمعی و همکاری گروهی تربیت می‌کنند، مطمئن باشید که آن کشور در چند قدمی توسعۀ پایدار و گسترده است.»

  • ع ش

بی ادبی

جمعه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۳۰ ب.ظ

نمی دانم چرا مردم حرف زدن با دهان پر را بی ادبی میدانند!
ولی حرف زدن با مغز خالی را نه...!

اورسن ولز

  • ع ش

وفاداری به اقتصاد ملی!!!

جمعه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۲۹ ب.ظ

وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می‌رفت، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟
وی گفت من با خودم 1000 یورو دارم که بیش از مقدار مجاز برای یک خارجی است.
مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفشان کنیم.
اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفشان حفظ شود. 
آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم.
همین کار را کردند.

در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوی مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند. 
نوبت مرد انگلیسی شد. 
مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت سرکار! این خانم هزار یورو با خودش دارد. نصفش را داده به من تا رد کنم!
نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش. من به وطنم خیانت نمی کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم.

زن را دوباره بازرسی کردند و پول را گرفتند. 
افسر پلیس از میهن دوستی سخن گفت و اینکه چقدر یک قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می زند. و از مرد انگلیسی تقدیر کرد. قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت. 

زن فرانسوی بعد از دو روز دید مرد انگلیسی جلوی منزلش است.
 با عصبانیت گفت آدم پر رو چی می‌خواهی از جان من؟

مرد انگلیسی پاکتی حاوی 15000 یورو به وی داد و گفت این پول شما و این هم جایزه شما
تعجب نکنید. من می‌خواستم حواس آنها از کیف من که حاوی 3 میلیون یورو پول بود پرت شود! مجبور شدم همچین حیله‌ای به کار ببرم!

  • ع ش