مجسمه دست صحرا در شیلی
- ۰ نظر
- ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۵
در کتاب اصولی کافی از امام صادق علیه السلام نقل شده است که میفرمایند:
حاج عیسی جعفری، خادم امام خمینی (ره) اظهار داشت: امام (ره) افطار بسیار ساده ای داشتند و همیشه سر سفره افطار برای ملت ایران و مظلومان و مستضعفان عالم دعا می کردند.
در ایام متوکل عباسی زنی ادعا کرد که من حضرت زینب هستم و متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از آن زمان سالهای زیادی گذشته است. آن زن گفت : رسول خدا در من تصرف کرد و من هر چهل سال به چهل سال جوان می شوم.
جسد این کمدین در سال ۱۹۷۸ توسط دو مرد از خاک خارج شد و به سرقت رفت! آنها در ازای
بازگرداندن جسد از خانواده چاپلین تقاضای دریافت پول داشتند.
آنها برای
جلوگیری از کشف ماجرا؛ جسد چاپلین را در یک مزرعه ذرت دفن کرده بودند.
جسد از گورستان دهکده ای در سوئیس که چاپلین ۲۵ سال آخر عمر
خود را در آنجا گذرانده بود ربوده شده بود و پس از سه ماه، با دستگیری جنازه دزدها
(دو مهاجر از بلغارستان و لهستان) به همانجا بازگشت.
ولی این بار تابوت او
را از بتن مسلح ساختند. گورکن دهکده که بار اول دزدیده شدن جسد را کشف کرده بود
میگوید دیگر امکان ندارد که جسدش را در نیمه شب بدزدند. او میگوید: "برای این کار
احتیاج به یک مته بادی خواهید داشت و سر و صدای زیادی به پا خواهید
کرد."
امروزه توریست ها سکه ای از کشور خود را بر سر قبر چارلی چاپلین به
یادگار می گذارند.
روزى امام حسن مجتبی علیه السلام بر گروهى تهیدست مى گذشت و آنان پاره هاى نان را بر زمین نهاده ، روى زمین نشسته بودند و مى خوردند ، چون حضرت امام حسن (علیه السلام) را دیدند گفتند : اى پسر رسول خدا ! بیا و با ما هم غذا شو ! به شتاب از مرکب به زیر آمد و گفت : خدا متکبران را دوست ندارد و با آنان به خوردن غذا مشغول شد .سپس همه آنان را به میهمانى خود دعوت فرمود ، هم به آنان غذا داد و هم لباس.
شیخ محمد حسین زاهد محبوبیت خاصى بین مردم و جوانان داشتند و این سؤ ال براى افراد مطرح بود که چرا مردم آقا را دوست دارند. روزى علتش را از خودش پرسیدند
آقا فرمودند: داداشى سر کار در این است که من با محبوب اینها (دنیا و پول ) کارى ندارم .
واقعا همین طور بود .ایشان به دنیاى مردم به ثروت و نعمت آنها چشم نداشت .
آقا شیخ حسین زاهد مادر پیرى داشتند که ایشان مراقبت ایشان را بر عهده داشت .مادر به حدى پیر بود که نمى توانست براى قضاى حاجت به دستشویى برود؛ لذا آقا هنگام قضاى حاجت براى مادر لگنى قرار مى داد .وقتى مادر چند ضربه به لگن مى زد، یعنى وقت برداشتن لگن است .
روزى به در منزل آقا رفتم ، آقا در را باز نکرد؛ خیلى طول کشید تا آقا بیاید. وقتى آقا در را باز کرد، دیدم لباسشان خیس است . از آقا سؤ ال کردم چرا لباستان خیس است ؟
فرمود: موقعى که مادرم ضربه به لگن زده بود، من متوجه نشدم و کمى دیر رفتم ، همین که نزد مادر رفتم ، از عصبانیت لگدى به لگن زد و لباس من نجس شد .
گفتم : مادرتان چیزى نگفت .
آقا فرمود: چرا، وقتى مادرم دید که لباس مرا نجس کرده است گفت : ننه ، حسین ، نجست کردم ، جواب دادم ، مادر چیزى نگفتید؛ حالا هم چیزى نشده ؛ این همه من شما را در کودکى نجس کردم ، شما چیزى نگفتید؛ حالا هم چیزى نشده و عیبى ندارد