در آن روزی که...
شعری نوشته شده بر سنگ قبری قدیمی در روستای فش(کرمانشاه)
در آن روزی که درمانند اهل مشرق و مغرب
بود دستم به دامان علی بن ابی طالب(ع)
- ۰ نظر
- ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۱۵
شعری نوشته شده بر سنگ قبری قدیمی در روستای فش(کرمانشاه)
در آن روزی که درمانند اهل مشرق و مغرب
بود دستم به دامان علی بن ابی طالب(ع)
ستاره شعری که خدای تعالی در قرآن به آن اشاره فرموده اند خصوصیات عجیبی دارد بیست برابر خورشید حجم دارد و دمایش هم بیست برابر آن است:«و انه هو رب الشعری»نجم/49
یک بار به دانش آموزانم گفتم:اگر یک چشمه بودید چه می کردید؟
یک نفر نوشت در کربلا جاری می شدم
یک نفر نوشت جلوی در خانه مادربزرگم جاری می شدم تا مجبور نباشد برای آوردن آب کلی راه برود
یک نفر هم یک چشمه بودن را با یک چشمِ بودن اشتباه گرفت و کلی مطلب خنده دار نوشت!
راستی شما اگر یک چشمه بودید چه کار می کردید؟
در نجف یکی از جاهای دیدنی و زیارتی قبر جناب صافی الصفا است هم که وصیت کرد فرزندش جسدش را از یمن به نجف بیاورد تا در سرزمین مردی دفن شود که خدا به اندازه دو قبیله ربیعه و مضر به خاطر او وارد بهشت خواهد کرد.
جالب آن که حضرت امیر صلوات الله علیه این جوان را دید و پس از استماع توضیحاتش فرمود به خدا قسم من همان فرد هستم
بعد حضرت شخصاً او را دفن فرمودند.
بر روی ایوان طلای امیرالمؤمنین علی علیه السلام این بیت فارسی و قرآنی نوشته شده است:
زائرین درگهت را بر در خلد برین
می دهند آواز طبتم فادخلوها خالدین
البته این شعر در زمان صدام حذف و در سال های اخیر مجددا نصب شده است.
در شهر دمشق به مسجدی برخوردم که بر سر درش یک بیت شعر به فارسی نوشته بودند آن هم با کاشی معرق،قدیمی بود با این مضمون:
چراغ مسجد و محراب و منبر
ابوبکر و عمر،عثمان و حیدر
در سفر به دمشق متوجه حضور پررنگ حضرت زینب سلام الله علیها در زندگی مردم شام شدم خواه شیعه،خواه سنی و دروزی و مسیحی.در دمشق همه از خانم به عنوان سیده زینب یاد می کردند.
حضرت زینب سلام الله علیها در کوفه بنای سخنرانی داشتند با سر و صدا مانع شدند.خانم از کرامتش بهره برد.اشاره ای فرمود و همه ساکت شدند جوری که صدای زنگ شتران هم به گوش نمی رسید.
کتاب است آیینه روزگار...
1- گوشی تلفن زنگ می زند،با عجله از جایش بلند می شود تا آن را بردارد اما یک دفعه پایش به کتابهایی که دور و برش چیده است می خورد و نقش زمین میشود!
به جای آه و ناله یا سرزنش خود به حال سجده در می آید و خدا را به خاطر داشتن این همه کتاب شکر می کند.[1]
2- غمگین به حجره اش برمی گردد از این که دلال انگلیسی ها دارد کتابهای ارزشمند را می خرد و به لندن می فرستد نگران و بی قرار است.
تا صبح خوابش نمی برد،دنبال راهی می گردد که پولی به دست آورد و ان ها را خریداری کند.
این گونه است که رنج کار شبانه در یک کارگاه برنج کوبی را به جان می خرد.[2]
3- شاگرد آقا ضیاء[3] است و حالا که به خانه اش آمده از تعداد اندک کتابهای موجود در قفسه اتاقش متعجب می شود.
آقا که متوجه موضوع شده است می فرماید:«من شرمنده همین تعداد هم هستم.»
یاد این ضرب المثل می افتد که یک ده آباد به از صد شهر خراب.یک کتاب را خوب بخوانیم بهتر از این است که صدها کتاب را نخوانیم و در خانه حبس کنیم.
4- از هندوستان برگشته است[4] و حالا میزبان دوستانی است که مهربان و صمیمی به دیدنش آمده اند.
یکی از آنها می پرسد:«راستی هوای دهلی چه طور بود؟»
هرچه فکر می کند یادش نمی آید!
از کسی که صبح و شب در کتابخانه مشغول یادداشت برداری برای نوشتن کتاب الغدیر بوده است جز این انتظار نمی رود.
5- از سیاه چال های رژیم کمونیستی افغانستان که نجات پیدا می کند[5] یک راست به ایران می آید و در قم خدمت چند تن از بزرگان حوزه می رسد.
از او می پرسند:«در این مدت طولانی در کنج سیاه چال و زندان چه می کردی؟
می گوید:«ختم قرآن می کردم آن هم هزار مرتبه!»
6- در به در دنبال کتابی خاص می گردداما چیزی عایدش نمی شود.[6]شب در عالم خواب می بیند فلان کتابفروش در فلان محله نسخه ای از آن را دارد.
صبح سراغش می رود و با تعجب می بیند آن چه در عالم رؤیا به او نشان داده اند درست است.
[1] - استاد محمود فرشچیان
[2] - آیت الله العظمی مرعشی نجفی
[3] - آیت الله العظمی آقا ضیاء الدین عراقی
[4] - علامه امینی
[5] - علامه بلخی
آقای دکتر رسول جعفریان به نقل از آقای دکتر احمداحمدی(شاگرد علامه طباطبایی): سال 1356 که آقای طباطبایی به خاطر بیماری پارکینسون آمدند که بروند انگلیس برای مداوا، مرحوم شهید قدوسی به من تکلیف کرد که همراه آقای طباطبایی بروم انگلیس. بنده 15 روزی در لندن خدمت ایشان بودم. بعد از 15 روز من آمدم و آقای مطهری به جای بنده، همراه آقای طباطبایی ماندند. یک ماه هم آقای مطهری ماندند. آقای طباطبایی به حق انسان کامل و وارستهای بود. و من همین آلان هم با او زندگی میکنم. با طباطبایی زندگی میکنم. رفتار، گفتار، حرکات، لهجه ترکی ایشان و... اینها همه در ذهن من آنچنان نقش بسته که خیلیجاها او را در کنار خود میبینم. من سالهاست که در دانشگاه رفت و آمد دارم. از دانشگاه دکترا گرفتهام، استاد شدهام. آن نقش مرحوم طباطبایی در وجود من آن چنان تاثیر داشت که من نمیگویم، هیچ تحت تاثیر قرار نگرفتهام، ولی همچنان در ذهنم و خاطرهام بوده و هست که این زرق و برقها و این محیطها نمیتواند تاثیری در من بگذارد. خیلی در من تاثیر گذاشت.
عصر روز یکشنبهای بود که قرار بود من فردایش بیایم ایران و آقای مطهری به جای من میماند. ما رفتیم بیرون برای قدمزدن. کلید اتاق هتل ماند توی اتاق. آن زمانها، هتلداران کلید یدکی نداشتند. موقع برگشتن ما به مشکل خوردیم. دیدیم کلید مانده توی اتاق. من رفتم سراغ مسئول اطلاعات هتل. گفت: باید بروید سراغ پلیس. من رفتم به پلیس اطلاع دادم. گفت: برو من میآیم. پرسیدم: کی؟ گفت: 15 دقیقه دیگر. 15 دقیقه دیگر آمدند. دو تا پلیس آمدند. خیلی به آقای طباطبایی احترام کردند. گفتند: دو راه دارد. یا تا فردا صبر کنید تا کلیدساز بیاید و یا اجازه دهید در را بشکنیم و زبانه را در بیاوریم و شما هم خسارت بدهید. من به آقای طباطبایی گفتم چه کنیم؟ گفت: ما هرجا برویم بیشتر از خسارت خرجمان میشود. در راه بشکنند. در را شکستند و 17 پوند هم ما خسارت دادیم. موقع رفتن، پلیس خیلی به آقای طباطبایی احترام گذاشت. همان جا من به ایشان گفتم: حاج آقا شما در نوشتههایتان خیلی به اروپا تاختهاید. اگر قبلا آمده بودید و نظم و انضباط اینجا را دیده بودید، آیا اینقدر به اینها میتاختید. فرمود: نه. توجه میکنید. فرمود: نه. یعنی یک انصافی در این مرد عالی مقام بود و آنچه را که حق میدید، آن را درست میانگاشت و آنچه را که نادرست میدید، طرد میکرد.
سخن از دلگیری روز جمعه بود
این بیت از حافظ به ذهنم آمد:
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت