چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

نا رفیق

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۱۵ ب.ظ

کافی است از تو تندتر...

دو رفیق در جنگل متوجه شدند که یک شیر درنده به طرفشان می آید.یکی از آنها بلافاصله مشغول محکمرکردن بند کفشهایش شد.

دیگری از او پرسید: چه کار می کنی؟تا بحال هیچ انسانی نتوانسته است از شیر تند تر بدود...

پاسخ داد:برای این که جانم در امان باشد تنها کافی است که از تو تندتر بدوم...

  • ع ش

توبه گرگ

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۲۹ ب.ظ

توبه گرگ مرگ است !

گرگ پیری بود که در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینکه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه کند . به همین قصد هم به راه افتاد .در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه کرد ، اسبی را دید که در مرغزاری می چرد. پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه کنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم که در این راه با من شریک بشوی ؟!اسب گفت : که از دست من چه کاری بر می آید ؟ گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی کنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا کنم و هم اینکه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این کار خودت به همنوعان خود کمک می کنی . اسب برای نجات جان خود بفکر حیله افتاد و رو به گرگ کرد و گفت : عمو گرگ ! من آماده ام که در این کار خیر شرکت کنم و خودم را قربانی کنم . اما دردی دارم که سالهای زیادی است که ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره کنی ،‌بعد مرا قربانی کنی !‌ گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می کنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج کند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یک نعلبند نادان رفتم که سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد .از تو می خواهم که نزدیک بیایی و زخمهای مرا نگاه کنی . گرگ گفت : بگذار نگاه کنم ، اسب پاهایش را بلند کرد و چنان لگد محکمی به سر گرگ زد که مغزش بیرون ریخت ، گرگ که داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟ اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه کند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است.

  • ع ش

شش نعمت

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۱۱ ب.ظ

ای بار خدا به حق هستی
شش چیز مرا مدد فرستی
ایمان و امان و تندرستی
فتح و فرج و فراخ دستی...

ابوسعید ابوالخیر

  • ع ش

کلاغ بیشه

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۵۷ ب.ظ

آورده اند که عقابی بود.بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده، در ربود.کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید.خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید، و لیکن پنجه اش در پشم گوسفندچنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.

چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟
راعی گفت این پرنده ای است که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود،اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است...

  • ع ش

بار منت

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۲۲ ب.ظ

مردی بازاری یک خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به زندان افتاده! برخیز و مرامی به خرج بده مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند.ولی دوستش گفت: میدونی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟مرد گفت: پنج سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم!

  • ع ش

در شهر...

جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۱۰ ب.ظ

مهدی جهاندار
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زنده است علی خانه نشین نیست

ای دست پر از پینه ز چرخاندن دستاس
افلاک در افلاک تو را جایگزین نیست

در کوچه ی مسجد تو زمین خوردی و در ما
جز پینه ی چون زانوی اشتر به جبین نیست

انصار هم از خطبه ی تو شرم نکردند
کردند بهانه که چنان است و چنین نیست

غصب فدک این بود که نام تو نباشد
پیداست که دعوا سر یک تکّه زمین نیست

کو چادر خاکی شده کو دامن مولا
تا کی بزنم چنگ به حبلی که متین نیست

جایی که علی هست معاویه چه کاره است
قرآنِ سر نیزه که قرآن مبین نیست

ای کاش که خود را برسانم به رکوعش
زیرا که به جز نام تواش نقش نگین نیست

مقصود خدا از دو جهان خلقت زهراست
المنّه للّه که این است و جز این نیست.

  • ع ش

یاز هرا(س)

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ب.ظ

زهرا که عنایتش به دنیا برسد

باشد که به فریاد دل ما برسد

یا رب سببی ساز که در روز جزا

پرونده ما به دست زهرا برسد...

  • ع ش

دست بالای دست

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۱۶ ب.ظ

فردی به دکتر مراجعه کرده بود ، در حین معاینه یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد!دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه : من دکتر واقعی نیستم!شما این پول رو بگیر بی خیال شو بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه،مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه!بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی!مریض لبخند تلخی میزنه و میگه : اتفاقأ من هم مریض نیستم اومدم که چند روز استراحت استعلاجی بگیرم برای مرخصی محل کارم!

  • ع ش

ما برای آن که ایران...

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۶:۴۹ ب.ظ

درسال 1285 در یکی از نبردهایی که بین اردوی انقلابی ستارخان با لشکریان رخ داد‏، بین کشته ‏شدگان انقلابیون‏، جنازه بیست زن مشروطه‌طلب در لباس مردانه پیدا شده است.

دست تصادف یکی از این زنان را به ما شناسانده است‏. قضیه از این قرار است که روزی یکی از مجاهدان را که از ناحیه ران زخمی شده بود به انجمن حقیقت می‌آورند‏. پرستاران می‌خواهند لباس از تنش در آورند و زخمش را مداوا و پانسمان کنند‏. مجروح تقاضا می‌کند دست به لباس او نزنند‏. پرستار می‌گوید تا لباس از تنت بیرون نیاورند معالجه و مداوا مشکل است‏. مجاهد زخمی به هیچ وجه قبول نمی‌کند‏. هر چه اصرار می‌کنند، فایده‌ای نمی‌بخشد‏. خون از جای زخم پیوسته بیرون می‌زند‏. خطر مرگ لحظه به لحظه بیشتر می‌شود‏.

سر انجام ماجرا به گوش ستارخان می‌رسد‏. ستار از سنگر به انجمن حقیقت برمی‌گردد‏. زبان به نصیحت مجاهد زخمی می‌گشاید و می‏گوید: پسرم! تو نباید بمیری. ما به نیروی تو، به اراده آهنین تو نیاز داریم‏. چرا راضی نمی‏شوی زخمت را مداوا کنند؟

مجاهد به ستارخان اشاره می‌کند که گوشش را نزدیک دهان او ببرد. ستار خم می‌شود‏. مجاهد در گوش او نجوا می‌کند: سردار! من دخترم‏. نگذارید لباس از تن‌ام در آورند و رازم برملا شود. اجازه بدهید با خیال راحت بمیرم. ستارخان به اشک می‌نشیند و می‌گوید: قیزم! من دیری‏، اولا اولا‏، سن نیه دعوایه گئتدون؟ (دخترم من که هنوز زنده‌ام تو چرا به جنگ رفتی؟)

  • ع ش

اسماعیل خان طلایی

جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۵۰ ب.ظ

"زر ریز خان"

در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف یکی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هدیه به دربار رسید و شاه قصد گشودن آن را کرد. "اسماعیل ‌خان" که جزء ملتزمین بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا کرد این کار در محوطه کاخ به وسیله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز کردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد. فتحعلی شاه با اطلاع از این امر، دستور داد برای این دوراندیشی، هم وزن سرداراسماعیل‌خان سکه‌های طلا به او مرحمت شود؛ چنین کردند و اسماعیل خان معروف به "زر ریز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایه‌های سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!

  • ع ش