دست خالی
دو گنبد داری و صدها کبوتر
و من جز دست خالی هیچ،آقا...
میلاد امام موسی کاظم(ع) مبارک باد.
- ۱ نظر
- ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۵
دو گنبد داری و صدها کبوتر
و من جز دست خالی هیچ،آقا...
میلاد امام موسی کاظم(ع) مبارک باد.
گویند که ...
یعقوب لیث صفاری
شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ،
غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید.
پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم .
اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛
در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا :
یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛
سلطان گفت : چه میگویی؟
من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟
آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و ما را مورد آزار و اذیت قرار می دهد .
سلطان گفت : اکنون کجاست؟
مرد گفت: شاید رفته باشد .
شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت :
هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .
شب بعد ؛
باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت .
یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای مرد را شنید ؛
دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آن گاه ظالم را با شمشیر کشت .
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛
پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ،
آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام .
صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور .
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛
سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از " فرزندانم "
پس گفتم چراغ را خاموش کن تا " محبت پدری " مانع اجرای عدالت نشود ؛
چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛
پس سجده شکر گذاشتم .
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن لحظه که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛
با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم .
اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام...
خوب است بدانیم که هر لیتر بنزین معادل ۵/۲۳ تن گیاه دفن شده در میلیون ها سال پیش است.
خنده آسانتر از اخم کردن است؛ برای خندیدن انسان از ۱۷ عضله صورت وگردن استفاده می کند در حالی که برای اخم کردن از ۴۰ عضله.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: مَنْ کَثُرَ عَفْوُهُ مُدَّ فی عُمْرِهِ؛ هر کس عفوش زیاد باشد، عمرش طولانی می شود.
شخصی برای ابوذر نامه نوشت و از او نصیحت خواست. او در جواب نوشت: اگر می توانی به آن که دوستش داری بدی مکن.
آن شخص نامه را دریافت کرد ولی از مضمون آن چیزی نفهمید و از ابوذر توضیح خواست. ابوذر دوباره نوشت:
«تو خودت را از هر کس بیشتر دوست داری و چون نافرمانی خدا کنی [مستحق عذاب شده ای و] به خود بدی کرده ای»
علت نامگذاری تخت جمشید به «پارسه»، قوم پارس بودهاند که هخامنشیان رهبری آنان را بر عهده داشتند. آنان به اقامتگاه خود پارس میگفتند، جایی که یونانیان آن را پرسیس (persis) مینامیدند و امروزه آن را فارس خطاب میکنیم. در سنگنوشتهای که از خشایارشا بر جرز درگاه ورودی دروازه ملل باقی مانده و همینطور طبق برخی لوحههای عیلامی، نام اصلی تخت جمشید باعنوان «شهر پارسه» یاد شده است. گفته میشود در زمان ساسانیان هم این بنا را صد ستون و در دوره اسلامی آن را «چهل ستون»، «چهل منار» و «تخت حضرت سلیمان» مینامیدهاند؛ اما بعدها بهدلیل آن که مردم اطلاعی از سازنده این مجموعه نداشتند، آن را به جمشید، پادشاه باستانی نسبت داده و نام «تخت جمشید» را بر آن نهادند.
در دامغان در میان سادات محترم شاه چراغی، یک نفر عارف وارسته به نام سید طاهر شاه چراغی بود، که هم واعظ و هم شاعر بوده و به عشق و شیدایی نسبت به امام عصر(عجل الله فرجه) شهرت داشت.
او چهل بار امام زمان (عجل الله فرجه) را در عالم خواب زیارت کرده بود، و این مطلب را در اشعار زیبای خود بیان نموده بود.ولی یک وقتی رابطه او با امام عصر(عجل الله فرجه) قطع شد
بسیار ناراحت شده و فریاد جانکاهش از فراق آن حضرت، بلند بود، همواره از عمق جان می سوخت که چرا از او سلب توفیق شده، از ته دل گریه ها و ناله ها کرد تا اینکه پس از یک سال فراق، در عالم خواب به سعادت زیارت آن بزرگوار نایل گردید،
عرض کرد:آقا جان!من که سوختم، و نزدیک است از فراقت جان بسپارم، چه شد که ناگهان از من بریدی، و با من قطع رابطه کردی؟ رازش چیست؟ قربانت گردم!
امام(عجل الله فرجه) در پاسخ او به این مضمون فرمود: «ای سیّد طاهر!چرا به هر منزلی می روی؟چرا از هر غذایی می خوری؟تو به خانه کسی رفتی که غذایش مشکل داشت و حرام بود، از آن خوردی، نتیجه اش جدایی من از تو شد، سرانجام تا یک سال پاک سازی کردی و آب از دست رفته را به جوی خود باز گرداندی و در نتیجه به مقصود رسیدی»
[مجله پاسدار اسلام شماره 294؛ صفحه 15]
یکی از نگهبانان متوکل می گوید:
مرد شعبده بازی را از هند آورده بودند که کارهای خارقالعاده انجام می داد. متوکل که دوست داشت امام هادی را خجالت زده کند، به شعبده باز گفت:«اگر علی بن محمد را سرافکنده کنی هزار دینار خالص به تو میدهم.»
شعبده باز گفت:«دستور بده نان های سبک و نازکی بپزند و در سفره بگذارند و مرا کنار او جای بده.»
سفره گسترده شد. شعبدهباز کنار پشتیای که عکس شیری بر آن نقش بسته بود نشست. هنگام غذا امام هادی علیه السلام دست برد که نانی بردارد اما با شعبده آن شخص، نان از زمین به هوا بلند شد. بار دیگر امام خواست نان دیگری بردارد که آن نان هم از سفره بلند شد و همه حضار در مجلس خندیدند.
در این هنگام امام هادی علیه السلام دست خویش را به پشتی زد و به نقش شیر روی پشتی فرمود:«این مرد را بگیر.»
در همان لحظه نقش شیر به صورت شیر درنده ای زنده شد و بیرون پرید و آن مرد را بلعید، آنگاه باز سر جای خودش قرار گرفت و مثل سابق به صورت نقشی درآمد. همگان متحیر شدند. امام هادی علیه السلام برخاست تا از مجلس خارج شود. متوکل گفت:«درخواست می کنم بنشینید، و این مرد را دوباره برگردانید.»
امام فرمود:«سوگند به خدا دیگر او را نمیبینی، آیا میخواستی دشمنان خدا را بر اولیاء خدا مسلط می کنی؟»
و از مجلس متوکل خارج شد و از آن مرد شعبده باز دیگر اثری دیده نشد.
📚📚 منبع
بحارالانوار، ج 50، ص 146