گشایش
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم
دولت در آن سرا و گشایش در آن سراست...
حافظ
- ۰ نظر
- ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۱۸
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم
دولت در آن سرا و گشایش در آن سراست...
حافظ
توصیه امام زمان علیه السلام برای رکوع به آیت الله مرعشی نجفی(ره)
در تشریفی که خدمت امام زمان ارواحنا فداه داشتند حضرت به ایشان تاکید کردند که در تمام رکوع ها این ذکر را بگویید و حداقل در رکعت آخر بگویید:
«اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ تَرَّحَّم عَلی عَجزِنا وَ اَغِثنا بِحَقِّهِم.»
برگرفته از وصیت نامه ایشان
مصطفی محقق داماد:
یکی از مهم ترین ویژگیهای مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی این عالم برجسته، که توانسته بود، حوزه فقیر و طلابِ تهیدست را سر پا نگه دارد، سادهزیستی خودِ وی بوده است.
مدیر و زعیم حوزه وقتی خود از نظر خورد و خوراک و پوشاک در حد طلاب باشد، روشن است که خیلی اثرگذار خواهد بود.
آقای واعظ زاده از قول پدرش نقل میکردند:
در مدرسه، یک سلمانی بود که سرِ ما طلاب را میتراشید. صف میایستادیم و به نوبت سلمانی، سَرِ ما را میتراشید و از هر نفر، دو قِران میگرفت.
حاج شیخ عبدالکریم هم در صف میایستادند، تا این که نوبتش میرسید و سرشان را سلمانی میتراشید و از ایشان هم دو قران میگرفت!
ایشان حاضر نمیشدند سلمانی را به منزل ببرند و یا در صف نایستند و خارج از نوبت اصلاح کنند!
ما طلاب، از این که رئیسمان، مرجع بزرگ تقلیدمان، مانند ما در صف میایستادند و سرشان را سلمانی میتراشید، سخت لذت میبردیم و وقتی میدیدیم مانند ما زندگی میکنند، فقر و تنگناها بر ما فشار نمیآورد!
حکایت چوب معلم !
امیر نصر سامانی (یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا 331 ه.ق سلطنت کرد) در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او قرآن می خواند، ولی از ناحیه ی معلّم کتک بسیار خورد (زیرا سابقا معلمین به شاگردان خودتنبیه بدنی شدید می کردند) امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت: هر گاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم.
وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید، تا اینکه طرحی به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کرد، به خدمتکار خود گفت: برو در باغ روستا چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.
خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.
خدمتکارنزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید: علت احضار من چیست؟
خدمتکارجریان را گفت.
معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و از یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد. همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت: از این چوب چه خاطره را می نگری؟ (آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من، به من زدی؟)
در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد، این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است.» ( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما فردی برجسته، به وجود آمده است).
امیر نصر از این پاسخ جالب، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد، به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت.
صد سال ره مسجد و میخانه بگیری
عمرت به هدر رفته اگر دست نگیری...
بشنو از پیر خرابات تو این پند...
هر دست که دادی به همان دست بگیری
شیخ_بهایی
معلم موسیقی بتهوون به او گفته بود که هیچ استعدادی در زمینه موسیقی ندارد و بعنوان یک آهنگساز از او ناامید است.
مروز خم شدم و در گوش بچه اى که مرده به دنیا آمد آرام گفتم:
چیزى را از دست ندادى !!
آلبر کامو
ویلیام فلپس،شخصی بود که قوانین ترافیک را وضع کرد،علامت ایست،خط عابر پیاده،دایرهی ترافیک، خیابان یک طرفه و ... را طراحی کرد اما هیچگاه نتوانست رانندگی کردن را یاد بگیرد
سال ۶۹ بود که رهبر انقلاب به من گفتند علاقهمندم آقای حکیمی را ملاقات کنم. برای فلان روز، ناهار ایشان را دعوت کنید. من به آقای حکیمی عرض کردم که فلان روز ناهار مهمان رهبر انقلاب هستید. آقای حکیمی گفت آقا من حالا در حضور ایشان بیایم چه بگویم و چهکار کنم؟ من اگر بیایم و هیچ چیز نگویم، روز قیامت مسئولم که در محضر حاکم اسلامی رفتم، ولی درد و رنج مردم را منتقل نکردم و نگفتم. من اگر بیایم در این جلسه چیزی نگویم روز قیامت مسئولم و اگر هم این مطالب را بگویم (نابسامانیهای اقتصادی، فقر، نداری، تبعیض و ...) ممکن است خیلی مورد پسند واقع نشود یا خود ایشان بگوید آقا من مطلعم از این مسائل. خب آمدن من چه فایدهای دارد. من باید از این ملاقات بهرهای ببرم. بنده به ایشان عرض کردم، شما تشریف بیاورید، هرچه تشخیص میدهید و دوست دارید آنجا بیان کنید. حضرت آقا سعهی صدرشان خیلی بالاست و در نیت پاک و صداقت و اخلاص شما کمترین تردیدی ندارند. لذا، هرچه بگویید آقا استقبال میکنند، هیچ نگران نباشید.
آن روز مقرر محقق شد و ایشان خدمت آقا تشریف آورد. صحبتهایی شد و جناب آقای علامه حکیمی هم شروع به بیان دردها و مشکلات بخشی از مردم کرد و به یکسری مصادیق اشاره کرد. صحبتهایش که تمام شد، آقا فرمودند جناب آقای حکیمی، این مطالبی که فرمودید ما بیش از اینها خبر داریم. بنده گزارشها و نامهها را میخوانم، ملاقاتهای فراوانی با اقشار مختلف دارم. شما یک گوشه از اینها را خبر دارید. بله، این نابسامانیها و مشکلات هست، ما هم در فکر هستیم و بیتفاوت نیستیم. آقای حکیمی رو کرد به بنده گفت خب ببینید پس خود آقا در جریان هستند و بهتر از ما هم اطلاع دارند، پس آمدن من چه سودی داشت؟ آقا فرمودند آقای حکیمی، فلانی درست گفته است. بله، من اطلاعاتم در این حوزهها کم نیست و خیلی اطلاعات دارم؛ امّا آمدن امثال شما و جلسات با شماها ما را روی این موضوعات بیشتر حساس میکند. این خیلی مؤثر است.
عاقل را اشارتی کافیست!
یک داستان از مثنوی معنوی
مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!