چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۲۸ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

شامپو

دوشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۳۸ ب.ظ

شامپو درهندابداع شد اما نه بعنوان یک مایع تجاری بلکه روشی بود که در آن با گیاه درمانی موهایشان را ترمیم می کردند.

خود واژه شامپو از واژه سنسکریت چامپو به معنی ماساژ گرفته شده است.

  • ع ش

نکته ای جالب درباره زبان فارسی

دوشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۳۳ ب.ظ

یک چیز جالب درباره زبان فارسی این‌که تمام زبان‌های دنیا در آن جنسیت‌گرایی هست و برای مرد و زن ضمایر جداگانه دارد. مانند انگلیسی که در آن she و he برای اشاره به زن و مرد هست. اما فارسی برایش فرقی نمیکرده است "او یک مرد بیاید" یا "او یک زن بیایید" ما هیچ اثری از زن یا مرد بودن در زبان نداریم و ضمایر یکسان برای جفتشان به کار می‌رود!

  • ع ش

تهدمت والله ارکان الهدی

شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۵۵ ق.ظ

...وقتی ضربت را این دشمنِ خدا بر امیر المؤمنین وارد کرد، در روایت دارد که حضرت هیچ آه و ناله‌ای نکردند؛ اظهار دردی نکردند. تنها چیزی که حضرت فرمودند، این بود: «بسم اللَّه و باللَّه و فی سبیل اللَّه، فزت و ربّ الکعبة»؛به خدای کعبه سوگند که من رستگار شدم. بعد هم امام حسن مجتبی (علیه‌السّلام) آمد سر آن بزرگوار را در دامان گرفت. روایت دارد که خون از سر مبارکش می‌ریخت و محاسن مبارکش خونین شده بود. امام حسن همانطور نگاه می‌کرد به صورت پدر، گریه چشمان امام حسن را پراشک کرد؛ اشک از چشم امام حسن یک قطره‌ای افتاد روی صورت امیر المؤمنین. حضرت چشم را باز کردند، گفتند: حسنم! گریه می‌کنی؟ گریه نکن؛ من در این لحظه در حضور جماعتی هستم که این‌ها به من سلام می‌کنند؛ کسانی در اینجا هستند- در همان لحظه‌ی اول؛ اینی که نقل شده است از حضرت- فرمود: پیغمبر اینجاست، فاطمه‌ی زهرا اینجاست. بعد حضرت را برداشتند- بعد از اینکه امام حسن (علیه‌السّلام) نماز را در مسجد خواندند، حضرت هم نشسته نماز خواندند. راوی می‌گوید که حضرت گاهی متمایل می‌شد به یک‌طرفی که بیفتد، گاهی خودش را نگه می‌داشت- و بالاخره به طرف منزل حرکت دادند و بردند. اصحاب شنیدند آن صدائی را که: «تهدّمت و اللَّه ارکان الهدی ... قتل علیّ المرتضی». این صدا را همه‌ی اهل کوفه شنیدند، ریختند طرف مسجد؛ غوغائی به پا شد. راوی می‌گوید: مثل روز وفات پیغمبر در کوفه، ضجه و گریه بلند شد؛ آن شهر بزرگ کوفه یکپارچه مصیبت و حزن و اندوه بود. حضرت را می‌آوردند؛ امام حسین (علیه‌السّلام) آمد نزدیک. در این روایت دارد که این‌قدر حضرت در همین مدت کوتاه گریه کرده بودند که پلکهای حضرت مجروح شده بود. امیر المؤمنین چشمش افتاد به امام حسین، گفت: حسین من گریه نکن، صبر داشته باشید، صبر کنید؛ این‌ها چیزی نیست، این حوادث می‌گذرد. امام حسین را هم تسلا داد.
حضرت را آوردند داخل منزل، بردند در مصلای حضرت؛ آنجایی که حضرت در خانه در آنجا نماز می‌خواندند. فرمود: من را آنجا ببرید. آنجا برای حضرت بستری گستردند. حضرت را آنجا گذاشتند. اینجا دختران امیر المؤمنین آمدند؛ زینب و ام‌کلثوم آمدند، نشستند پهلوی حضرت، بنا کردند اشک ریختن. امیر المؤمنین آنجایی که امام حسن گریه کرد، امام حسن را نصیحت کردند و تسلا دادند؛ آنجایی که امام حسین گریه می‌کرد، حضرت تسلا دادند، گفتند صبر کن؛ اما اینجا اشک دخترها را تحمل نکردند؛ می‌گوید: حضرت هم شروع کرد به های‌های گریه کردن. یا امیر المؤمنین! گریه‌ی زینبت را اینجا نتوانستی تحمل کنی، اگر در روز عاشورا می‌دیدی چگونه زینبت اشک می‌ریزد و نوحه‌سرائی می‌کند، چه می‌کردی؟
ابوحمزه‌ی ثمالی نقل می‌کند از حبیب بن عمرو که می‌گوید: در آن ساعات آخر، در همان شب بیست و یکم، رفتم دیدن امیر المؤمنین، دیدم یکی از دختران آن حضرت هم در آنجاست؛ آن دختر اشک می‌ریخت، من هم گریه‌ام گرفت، بنا کردم گریه کردن؛ مردم هم بیرون اتاق بودند، صدای گریه‌ی این دختر را که شنیدند، آن‌ها هم بنا کردند گریه کردن. امیر المؤمنین چشم باز کرد، گفت: اگر آنچه را که من می‌بینم، شما هم می‌دیدید، شما هم گریه نمی‌کردید. عرض کردم یا امیر المؤمنین مگر شما چه می‌بینید؟ گفت: من ملائکه‌ی خدا را می‌بینم، فرشتگان آسمانها را می‌بینم، همه‌ی انبیاء و مرسلین را می‌بینم که صف کشیدند، به من سلام می‌کنند و به من خوشامد می‌گویند. و پیغمبر را می‌بینم که پهلوی من نشسته است، اظهار می‌کنند که بیا علی جان، زودتر بیا. می‌گوید: من اشک ریختم، بعد بلند شدم، هنوز از منزل خارج نشده بودم که از صدای فریاد خانواده، احساس کردم که علی از دنیا رفت...

  • ع ش

سه نکته مهم...

شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۴۴ ق.ظ

ابو علی سینا چه زیبا بیان می کند:

سه نکته مهم که اگر رعایت کنید زندگی آرامی خواهید داشت

خوشحال هستید (قول) ندهید
عصبانی هستید (جواب) ندهید
ناراحت هستید (تصمیم) نگیرید

  • ع ش

شعری که روی اسکناس تاجیکستانی ها درج شده

شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۴۳ ق.ظ

روی پول تاجیکستان، یک بیت شعر فارسی از میرسعید همدانی نوشته شده:

هرکه مارا یاد کرد ایزد مر او را یاد باد
هر که مارا خوار کرد از عمر برخوردار باد

  • ع ش

پنکه...

شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۴۱ ق.ظ

توصیف جالب ناصرالدین شاه قاجار از پنکه برقی در سفر به آلمان
ناصرالدین شاه قاجار در سفر به آلمان با پنکه برقی آشنا شد که به قول او بادی می‌وزید که یکدفعه جهنم را به بهشت تبدیل می کند.
او در خاطرات سفر سوم خود به اروپا، در این باره می‌نویسد:
کارخانه خیلی گرم بود و بوی قیر و بوهای دیگر، و ما حرکت می‌کردیم همه را می‌دیدیم، در بین گردش نسیم خنکی احساس کردیم، باد می‌وزید، مثل باد بهشت که در آن گرما و تعفن، آدم را زنده می‌کرد.
ما تعجب کردیم از کجا باد می‌آید، بعد ملتفت شدیم از یک چرخی است، پرّه پرّه ساخته‌اند، با الکتریسیته حرکت می‌کند با سرعت زیاد و احداث باد می‌کند، اسبابی دارد که به حرکت انگشت، چرخ می‌ایستد، یک مرتبه تعفن و گرما جهنم می‌شود، باز انگشت می‌گذارند به حرکت می‌آید، بهشت می‌شود.
خیلی مغتنم دانستم و آنجا ایستادم، خنک شدم، باد طوری بود که دامن سرداری و کلیچه را خوب حرکت می‌داد، گفتیم اگر ممکن است یکی از این چرخ‌ها بسازند برای ما به تهران بفرستند، سیمن گفت می‌سازم و می‌فرستم». 

  • ع ش

در خیال...

شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۴۰ ق.ظ

در خیال نتوان نشست !!

روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد. 

پیش خودش گفت: این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم. 
مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید، 
به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، 
بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم، 
گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود، 
او را با یک گوسفند جفت می‌کنم، 
او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم. 

با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم، 
او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، 
بعد آن‌ها را می‌فروشم 
با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم. 
در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد. 
همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم. 
یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: آهای تو، مواظب باش. 

آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد.
نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد. بیچاره تازه فهمید که همش رویا بوده است..

  • ع ش

در آن روزی که درمانند....

شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۳۸ ق.ظ

در آن روزی که درمانند اهل مشرق و مغرب

بود دستم به دامان علی بن ابی طالب...

  • ع ش