چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

دو حکایت از معارف اللطائف

سه شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ب.ظ

دو حکایت زیر از کتاب «معارف اللطائف» است که به اهتمام محمدعلی مجاهدی در نشر سوره مهر به چاپ رسیده است.

***
مذهبِ ناحق!
قاضی مسافر که نسبت به مذهب تشیع خوشبین نبود برای جلوس شاه اسماعیل صفوی به تخت سلطنت که مروج این مذهب بود، ماده تاریخی ساخته بود که دهن به دهن می‌گشت و آن (مذهبِ ناحق) بود که به حساب جمل 906 می‌شد.

چون این خبر به شاه اسماعیل رسید، دستور به احضارش داد تا در حضورش او را پوست کنند! قاضی مسافر را گرفته به حضور شاه بردند و شاه اسماعیل که از این عمل قاضی مسافر سخت آزرده‌خاطر شده بود و ریختن خون او را مباح می‌دانست، بر سرش فریاد کشید که این ماده تاریخ از توست؟! قاضی مسافر بدون اینکه خود را ببازد با ملایمت گفت: دشمنان، این ماده تاریخ را به اشتباه به عرض رسانیده‌اند و من این‌طور نگفته‌ام، شاه پرسید پس ماده تاریخی که برای جلوس ما ساخته‌ای چیست؟

قاضی مسافر گفت که من از زبان شاه گفته‌ام: (مَذهَبُنا حق) یعنی مذهب ما بر حق است. شاه از حاضر جوابی او چنان در شگفت شد که از ریختن خون او درگذشت. لطیفه‌ای که در کلام قاضی مسافر است، بر ارباب نظر پوشیده نیست.


بدیهه‌گویی‌های زیب‌النساء
زیب‌النساء متخلص به «مخفی»، شاعره‌ای چیره‌دست و سخنوری توانا بود. پدرش محمد عالمگیر مشهور به محی‌الدین اورنگ زیب‌ پادشاه هند، و مادرش دلرس بانو دختر شاهنوازخان صفوی است.

زیب‌النساء مخفی در بدیهه‌گویی، ید طولایی داشت و در این میدان گوی سبقت را از دیگران می‌ربود. گویند در مجلسی اورنگ زیب‌ چهار کلمه را عنوان کرد و گفت: از شعرای حاضر در مجلس هرکس بتواند آن چهار کلمه را بهتر از دیگران در یک بیت به کار ببرد، قطعه الماس گران‌بهایی را به عنوان جایزه به او خواهد داد. هر کسی بیتی سرود و از نظر شاه گذرانید.

«مخفی» که در مجلس حضور داشت چهار کلمه: بیگانه، چشم، وطن و دل را که مطروحه پادشاه بود، در بیت زیر به کار برد و چون بیت او از دیگران رنگین‌تر بود، قطعه الماس را از پدرش به عنوان جایزه دریافت کرد:
بیگانه‌وار می‌گذری از دیار چشم
ای نور دیده حب وطن در دل تو نیست؟

گویند: روزی «مخفی» با پدر خود گرم صحبت بود. در اثنای صحبت، آیینه چینی تمام قدی که در اطاق پدرش بود و ارزش بسیاری داشت، افتاد و شکست. اورنگ زیب رو به دخترش نمود و گفت:
از قضا آیینه چینی شکست

و زیب‌النساء (مخفی) بدون درنگ پاسخ داد:
خوب شد، اسباب خودبینی شکست!

گویند: در خاندان سلطنتی هند رسم بوده است که اگر شاهزاده خانمی تصمیم به ازدواج می‌گرفت، برای اینکه پادشاه و یا ملکه را از تصمیم خود مطلع سازد، یک شاخه گل نرگس را می‌چید و به عنوان زینت بر سر می‌زد.

از قضا روزی که زیب‌النساء مخفی در باغ قصر سلطنتی پدر خود گردش می‌کرد، بدون توجه به رسم معمول، چند شاخه از گل نرگس را چید و بر سر زد. در این اثنا پدرش نیز برای گردش وارد باغ شد و چشمش به «مخفی» افتاد! «مخفی» که از طرز نگاه پدر، تازه به اشتباه خود پی برده بود، برای اینکه پدر خود را که از اشتباه او به اشتباه افتاده بود از حقیقت امر مطلع سازد، ‌گفت:
نیست نرگس که برون کرده سر از افسر من
بتماشای تو بیرون شده چشم از سر من!

گویند: عاقل خان رازی که استاندار لاهور بود و طبع شعری نیز داشت، به زیب‌النساء «مخفی» عشق می‌ورزید ولی ابراز نمی‌کرد تا اینکه روزی دو بیت زیر را سرود و برای او فرستاد و پرده از راز دل خود برگشود و آرزوی دیدار او کرد:
بلبل رویت شوم گر در چمن بینم ترا
می‌شوم پروانه گر در انجمن بینم ترا
خودنمایی می‌کنی ای شمع محفل، خوب نیست
من همی‌خواهم که در یک پیرهن بینم ترا!

و زیب‌النساء «مخفی» دو بیت زیر را در پاسخ او فرستاد و عذرش را خواست:
بلبل از گل بگذرد، چون در چمن بیند مرا
بت‌پرستی کی کند گر برهمن بیند مرا
در سخن «مخفی» شدم مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل دیدن در سخن بیند مرا!

ایهام لطیفی که در مقطع شعر به کار رفته، سخن «مخفی» را به کمال رسانیده است. در برخی از تذکره‌ها، بیت آخر «مخفی» به شکل زیر آمده است:
در سخن «مخفی» شدم چون رنگ و بو در برگ گل
هر که دارد میل دیدن در سخن بیند مرا

در صورتی که رنگ گل ظاهر است و مخفی نیست، طبع سلیم، رد پای تصرف بیجای ناسخان را در این بیت به وضوح می‌بیند.

همچنین نقل کرده‌اند که: روزی زیب‌النساء «مخفی» مصراع زیر را جهت تکمیل برای ناصر علی سرهندی که از شعرای معروف آن زمان بود، فرستاد:
از هم نمی‌شود زحلاوت جدا لبم

و ناصر علی سرهندی در پاسخ نوشت:
گویا رسیده بر لب زیب‌النساء لبم!

زیب‌النساء از پاسخ ناصر علی سرهندی در خشم شد و بیت زیر را در پاسخ او فرستاد:
ناصر علی! بنام علی برده‌ای پناه
ور نه به ذوالفقار علی، سر بریدمی!

و باز منقولست: که زیب‌النساء جقه‌ مرصعی را از نعمت خان عالی که از شعرای دربار پدرش بود، گرفت تا بهایش را به وی بپردازد. مدتی ازین جریان گذشت و از پرداخت بهای جقه خبری نشد. نعمت‌خان عالی شیرازی رباعی زیر را سرود و برای زیب‌النساء «مخفی» فرستاد:
این بندگیت سعادت اختر من
در خدمت تو عیان شده جوهر من
گر جیغه خریدنی‌ست، پس کو زر من؟
ور نیست خریدنی، بزن بر سر من!

زیب‌النساء جقه مرصع را همراه با پنج‌هزار روپیه برای او فرستاد.

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی