شعری از معینی کرمانشاهی
شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۰۹ ب.ظ
خانمانسوز بُوَد، آتش آهی، گاهی |
ناله ای می شکند پشت سپاهی، گاهی |
|
گر مقدر بشود، سلک سلاطین پوید | سالک بی خبر خفته براهی، گاهی | |
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود | بعزیزی رسد افتاده به چاهی، گاهی | |
هستیم سوختی ازیکنظرای اختر عشق | آتش افروز شود برق نگاهی، گاهی | |
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع | روسپیدی بود از بخت سیاهی، گاهی | |
عجبی نیست، اگر مونس یاراست رقیب | بنشیند بر گل هرزه گیاهی، گاهی | |
چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی | دل برقصد به بر از شوق گناهی، گاهی | |
اشک در چشم، فریبندهترت میبینم | در دل موج ببین صورت ماهی، گاهی | |
زرد رویی نبود عیب، مرانم ازکوی | جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی، گاهی | |
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم | بهر طوفانزده سنگی است پناهی، گاهی |
- ۹۴/۰۶/۰۷