خاطره ای از رضا کیانیان
در هفتههای اخیر، هنرمندان و به ویژه سینماگران کشورمان، اقدامات متفاوتی برای
یادآوری اهمیت حفظ جان گونههای حیوانی و گیاهی انجام دادهاند و در این میان، رضا
کیانیان روایتی متفاوت از یک خادم امام رضا (ع) بیان کرده که به شدت تکان دهنده
است.
به گزارش «تابناک»، در ماههای اخیر، موج تازه جریانهای حفاظت محیط
زیستی به راه افتاده است؛ موجی که هنرمندان و به طور خاص سینماگران را نیز با خود
همراه کرده. در این میان، نخستین دوره جشنواره فیلم سبز در زمستان سال پیشین برگزار
شد و در بهار سال جاری نیز دومین دوره این جشنواره برگزار خواهد شد که تلاشی جدی
برای فرهنگسازی در این حوزه با تکیه بر ابزار قدرتمند سینماست.
تعدادی از
هنرمندان از جمله میترا حجار، نفیسه روشن، کتایون جهانگیری و سینا حجازی با حضور در
جزیره آشوراده ضمن پاکسازی منطقه از زباله و مراسم رهاسازی هفتاد و چهارمین فک
خزری، در طرح حمایت از فک خزری مشارکت کردند. در روزهای اخیر نیز ماجرای تجمع محیط
زیستی که هدیه تهرانی نیز در آن مشارکت داشت، خبرساز شد.
حال رضا کیانیان
روایتی کاملاً متفاوت و تأمل برانگیز در این زمینه منتشر کرده است؛ روایتی که این
بازیگر شاخص سینمای ایران مستقیم به نقل از یکی از خادمین حرم رضوی نقل میکند که
در نوع خود تکان دهنده است.
کیانیان چنین روایت میکند: «هنگامى که براى
زیارت امام رضا(ع) مى روم، گاهى بعضى از خدام امام، من را به محل استراحت خودشان
دعوت مى کنند. من هم بى درنگ و در اوج خوشحالى مى پذیرم. چاى، گپ و گفت و
مهربانى... یک بار که صحبت ها درباره ى معجزات هر روزه ى امام گُل انداخته بود، یکى
از خدام قدیمى که از دوستان پدر مرحومم بود تعریف کرد: چندین سال پیش، در یکى از شب
هاى زمستان، بعد از کشیک خوابیده بودم که امام به خوابم آمد و فرمود: بلند شو برو
جلو پنجره فولاد. بى معطلى بیدار شدم. از این سوى صحن نگاه کردم و دیدم برف سفید
یکدستى سراسر صحن را پوشانده و هیچ خبر دیگرى نیست!
با خودم گفتم، حتماً
خیالاتى شدم ...برگشتم و خوابیدم. دوباره امام به خوابم آمد و گفت: مگر نگفتم بلند
شو برو جلو پنجره فولاد؟! دوباره بلند شدم و رفتم و نگاه کردم و باز هم جز برف چیزى
ندیدم! در دل گفتم، یا امام رضا قربونت برم، اونجا که خبرى نیست و برگشتم و
خوابیدم. این بار امام با عصبانیت گفت: بلند شو برو جلو پنجره فولاد، وگرنه اخراجت
مى کنم!
ترسان و پشیمان از بى توجهى از خواب پریدم و به آن سمت دویدم و زیر
لب طلب بخش مى کردم تا رسیدم پشت پنجره. باز هم چیزى نبود، جز برف ! با ترس و زارى
گفتم: یا امام رضا مى بینى که آمدم، ولى اینجا خبرى نیست که ناگهان دیدم برف جلو
پنجره تکانى خورد و سگ نحیفى بلند شد و نالان به راه افتاد. من هم که تازه متوجه ى
مأمویتم شده بودم، دنبال سگ رفتم.
سگ با عجله از محوطه صحن به سمت خیابان
طبرسى رفت و عاقبت جایى ایستاد و به من نگاه کرد! دیدم چند توله ى سگ، در چاله اى
گود و پر از برفابه و گل افتاده اند. حیرت زده و نادم از سستى ام، توله ها را از
میان گل و شُل بیرون آوردم، گریه کنان و پشیمان از دیر رسیدنم، خشکشان کردم و با
کمال احترام آن ها را در جایى مناسب و گرم گذاشتم».
- ۹۵/۰۱/۱۸