چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

حکایتی از قابوسنامه

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۴۰ ق.ظ

حکایت👌👇👇

دو درویش در راهی با هم می‌رفتند. یکی بی‌پول بود و دیگری پنج دینار داشت.
درویش بی‌پول، بی‌باک می‌رفت و به هر جایی که می‌رسیدند، چه ایمن بود و چه ناامن، به آسودگی می‌خوابید و به چیزی نمی‌اندیشید. اما دیگری مدام در بیم و هراس بود که مبادا پنج دینار را از کف بدهد.

بر چاهی رسیدند که جای دزدان و راهزنان بود.
اولی بی‌پروا دست و روی خود را شست
و زیر سایه‌ی درختی آرمید. در همین حین متوجه شد که دوستش با خود چه کنم چه کنم می‌کند!
برخاست و از او پرسید: این چندین چه کنم برای چیست؟
گفت: ای جوانمرد! با من پنج دینار است
و اینجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: این پنج دینار را به من دِه
تا چاره‌ی تو کنم.
پس پنج دینار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه کنم چه کنم! ایمن بنشین، ایمن بخسب، و ایمن برو، که آدم فقیر، دژی‌ست که نمی‌توان فتحش کرد.

قابوسنامه

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی