سخاوت یا شجاعت
حکیمی را پرسیدند که سخاوت پسندیده تر است یا شجاعت؟
گفت: آن را که سخاوتست به شجاعت چه حاجت.
نوشته است بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور
گلستان سعدی
- ۰ نظر
- ۱۲ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۰۷
حکیمی را پرسیدند که سخاوت پسندیده تر است یا شجاعت؟
گفت: آن را که سخاوتست به شجاعت چه حاجت.
نوشته است بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور
گلستان سعدی
عبدالله مستوفی از قول یکی از پیشخدمتهای ناصرالدین شاه که روزی هنگام لباس پوشیدن شاه شرفیاب بوده میگوید:
"در آنروز میخواست الماس دریای نور را جلوی کلاه خود نصب کند که در ضمن عمل جواهر گرانبها از دستش رها شد و روی کاشی افتاد. شاه با اضطراب عجیبی خم شده آن را برداشت و با دقت نظر در آن نظر افکند همین که از سلامت ماندن آن مطمئن شد به سجده افتاد، وقتی سر بلند کرد به چند نفری که حاضر بودیم گفت:
" شکر من برای جنبه مالی این جواهر نبود، بلکه برای این بود که اگر این قطعه نفیس عیبی پیدا میکرد در تاریخ مینوشتند نادرشاه این جواهر را از هندوستان آورد و ناصرالدین شاه آن را شکست یا معیوب کرد.
این الماس استثنایی و صورتی رنگ با وزن حدود ۱۸۲ قیراط در موزه جواهرات ملی ایران در خیابان فردوسی تهران نگهداری میشود.
پس از پیروزی یعقوب لیث بر محمدبن طاهر، از وی پرسیدند که سبب زوال دولت طاهریان چه بود؟ پاسخ داد:
شراب شبانگاه - خواب صبحگاه - سپردن دوات و دولت به دبیرانِ نالایق!
بغضِ گلدان لبِ پنجـره را چلچلهها میفهمند
حالِ بیحوصلهها را خودِ بیحوصلهها میفهمند
« رضا احسان پور»
شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:
گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت…
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟
گفت: کدام سه صافی؟
- اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
گفت: نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.
سری تکان داد و گفت:
پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.
گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
– بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
– نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .
قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست ..
جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست .
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت : شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است ؟
نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ... سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
با همین ابتکار و حرکت ، عجیب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد.
بامداد عید نوروز بود و مظفرالدین شاه قاجار در عمارت نارنجستان قدم می زد که چشمش به گلهای باران زده و نوشکفته افتاد طبع شعرش گل کرد و گفت:
روز عید است و به هر شاخه نم باران است
او سپس از اطرافیان خواست مصراع دوم را بگویند که نتوانستند و شاه را به شاعری که در زیرزمین عمارت در حبس بود حواله دادند.
مظفرالدین شاه شاعر را خواست و گفت:
روز عید است و به هر شاخه نم باران است
و او هم بی درنگ گفت:
روز بخشیدن تقصیر گنه کاران است
سرعت عمل و نکته سنجی شاعر چنان تعجب پادشاه را برانگیخت که دستور به آزادیش داد.
استادی با شاگردش از باغى می گذشت
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار می کند . بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛
بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین!
مقدارى پول درون آن قرار بده
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید.
با گریه فریاد زد : خدایا شکرت !
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى .
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همین طور اشک می ریخت.
استاد به شاگردش گفت:
همیشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی...
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
تمام هستی زهرا(س) نصیب نرجس(س) شد...
ولادت باسعادت حضرت حجت علیه السلام مبارک باد.
کوتاه ترین داستان غمگین انگیز دنیا یک بیت از جناب سعدی است:
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون صبح شد او بمرد و بیمار بِزیست...