شه شناس
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
- ۰ نظر
- ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۹
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
پادشاهی سه پسر داشت. دوتاش کور کور بودن یکیش چش نداشت.یه روز خواستن برن شکار.
سه تا تفنگ تو اسلحه خونه سلطان بود، دوتاش خراب خراب بود یکیش قنداق نداشت. پسری که
چش نداشـت تفنگی که قنداق نداشـت رو انداخــت رو کولش. رفتن و رفتن تا رسیدن به جنــگل.
سه تا آهو دیدن، دوتاش مرده مرده بود یکیش جون نداشت. همون آهویی که جون نداشت رو
ورداشتن و رفتن تا رسیدن به سه تا خونه، دوتاش خراب خراب بود یکیش دیوار نداشت. رفتن تو
خونه ای که دیوار نداشت. سه تا دیگ پیدا کردن، دوتاش شکسته شکسته بود یکیش ته نداشت.
توی دیگی که ته نداشت سه تا چاقو بود، دوتاش شکسته شکسته بود یکیش تیغه نداشت. با
همون چاقویی که تیغه نداشت شکارشون رو که جون نداشت ریز ریز کردن ریختن تو دیگی که ته
نداشت، گوشتا رو پختن و خوردن تا تشنه شون شد. چه کنم، چکار کنم، راه افتادن رسیدن به
سه تا چشمه. دوتاش خشک خشک بود یکیش نم نداشت. سرشون رو گذاشتن روی همون
چشمه که نم نداشت و دیگه ورنداشتن.
شبی شیخ مفید در خواب دید که در مسجد کرخ از مساجد بغداد نشسته است و فاطمه زهرا(س) دست امام حسین(ع) و امام حسین(ع) را گرفته بود و به نزد شیخ مفید آمد و فرمود: «یا شیخ! علّمهما الفقه ؛ ای شیخ به این دو، فقه تعلیم بده».
شیخ از خواب بیدار شده و در حیرت افتاد که این چه خوابی بود و من کی هستم که به دو امام فقه تعلیم دهم؟ از سوی دیگر خواب دیدن امامان معصوم(ع) خواب شیطانی نیست.
وقتی صبح شد، شیخ به مسجدی که در خواب دیده بود رفت و در آنجا نشست؛ ناگهان دید که زنی جلیل و محترم در حالی که کنیزان دور او را گرفته و دست دو پسر را در دست دارد وارد مسجد شد. وی به نزد شیخ آمد و گفت: «یا شیخ علمهما الفقه». شیخ تعبیر خواب را فهمید و به تعلیم و تربیت آنان همت گماشت و بسیار به آن دو بزرگوار احترام مینمود. آن دو پسر کسی نبودند جز «سید رضی» معروف به شریف و «سید مرتضی» معروف به علم الهدی، که از فقهای سرامد روزگار شدند.
تصویری از ابوعلی سینا در غرب
مى گویند روزی بهمنیار، شاگرد بوعلی سینا به استاد خود گفت: شما از افرادى هستید که اگر ادعاى پیغمبرى بکنید، مردم مىپذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان مىآورند. |
کفش طلحک را از مسجد دزدیده بودند و به دهلیز کلیسا انداخته.
طلحک می گفت: سبحان الله من خود مسلمانم و کفشم ترساست
عبید زاکانی
گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر بر آن نوشته شده بود:
هر که مال ندارد، آبروی ندارد
هر که برادر ندارد، پشت ندارد
هرکه زن ندارد، عیش ندارد
هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد
هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد
عبید زاکانی
حکایت شیخ خراسانی
مولانا شمس الدین با یکی از مشایخ خراسان کدورتی داشت. شیخ ناگاه بمرد. نجاری صندوق گوری سخت به تکلیف از بهر او تراشید.
مردم تحسین نجار می کردند.
مولانا گفت: خوب تراشیده اما سهوی عظیم کرده که دود کش نگذاشته است.
عبید زاکانی
قاضی بنی اسرائیل پسرش را از دست داده بود و بسیار بی تابی می کرد.دو فرشته(به صورت انسان)نزد او آمدند.یکی از آن ها گفت:گوسفندان این مرد به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.دیگری گفت:این زراعت در میان کوه و نهر آب واقع شده و برای من راهی جز این نبود که گوسفندانم را از راه زراعت به سوی نهر آب ببرم.»
قاضی به اولی گفت:«آیا تو هنگام زراعت نمی دانستی که در آن جا راه مردم است که گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند؟» او در پاسخ گفت:«تو هنگامی که دارای پسر شدی نمی دانستی که سر انجام می میرد،پس به قضاوت خودت رفتار کن.»
سپس آن دو فرشته به سوی آسمان عروج کردند.