چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

۲۸۹ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بدون شرح25

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۹ ب.ظ


  • ع ش

بدون شرح24

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۲ ب.ظ


  • ع ش

سگ جیبی

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ


  • ع ش

عکسی بسیار معنادار

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ


  • ع ش

خلبانی که به جای بمب شکلات ریخت!

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۳۱ ب.ظ
خلبانی که جای بمب، شکلات ریخت+تصاویر

تجلیل از خلبان بمب شکلاتی در جشن استقلال آمریکا+تصاویر


این بار هزار بسته شکلات که هرکدام به یک چنتر نجات کوچک متصل شده بود در هواپیمای "هالورسن" قرار داده شد و او سه مرتبه پیرامون پارک "سرا" در یوتا پرواز کرد و شکلات‌ها را برای جمعیت 5 هزار نفری که در مراسم جشن حاضر شده بودند ریخت.

تجلیل از خلبان بمب شکلاتی در جشن استقلال آمریکا+تصاویر

این خلبان کهنه‌کار در توضیح علت تصمیم خود برای ریختن شکلات بر سر کودکان شهر برلین گفت: من خلبان هواپیمای باری بودم. در آن زمان می‌دانستم گرسنگی و قحطی در برلین بیداد می‌کند. فقط یک اسلحه در دست داشتم و می‌دانستم اسلحه من هیچ کمکی به مردم این شهر نمی‌کند، به همین دلیل تصمیم گرفتم با تهیه شکلات و پخش کردن آن میان ساکنان شهر اندکی آنها را خوشحال کنم.

تجلیل از خلبان بمب شکلاتی در جشن استقلال آمریکا+تصاویر

"هالورسن" در سال 1941 (1320) مدرک خلبانی خود را دریافت کرد و یک سال بعد به نیروی هوایی ارتش آمریکا ملحق شد.

تجلیل از خلبان بمب شکلاتی در جشن استقلال آمریکا+تصاویر
آرمان پرس

  • ع ش

شعر بسیار زیبای عقاب

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۸ ب.ظ

 شعر عقاب از پرویز ناتل خانلری

گشت غمناک دل و جان عقاب 

چو ازو دور شد ایام شباب 

دید کش دور به انجام رسید 

آفتابش به لب بام رسید 

باید از هستی دل بر گیرد 

ره سوی کشور دیگر گیرد 

خواست تا چاره ی نا چار کند 

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار 

گشت برباد سبک سیر سوار 

گله کاهنگ چرا داشت به دشت 

ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت 

وان شبان ، بیم زده ، دل نگران 

شد پی بره ی نوزاد دوان 

کبک ، در دامن خار ی آویخت 

مار پیچید و به سوراخ گریخت 

آهو استاد و نگه کرد و رمید 

دشت را خط غباری بکشید 

لیک صیاد سر دیگر داشت 

صید را فارغ و آزاد گذاشت 

چاره ی مرگ ، نه کاریست حقیر 

زنده را فارغ و آزاد گذاشت 

صید هر روزه به چنگ آمد زود 

مگر آن روز که صیاد نبود 

آشیان داشت بر آن دامن دشت 

زاغکی زشت و بد اندام و پلشت 

سنگ ها از کف طفلان خورده 

جان ز صد گونه بلا در برده 

سا ل ها زیسته افزون ز شمار 

شکم آکنده ز گند و مردار 

بر سر شاخ ورا دید عقاب 

ز آسمان سوی زمین شد به شتاب 

گفت که : ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد 

با تو امروز مرا کار افتاد 

مشکلی دارم اگر بگشایی 

بکنم آن چه تو می فرمایی ›› 

گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم 

تا که هستیم هوا خواه تو ییم 

بنده آماده بود ، فرمان چیست ؟ 

جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟ 

دل ، چو در خدمت تو شاد کنم 

ننگم آید که ز جان یاد کنم ›› 

این همه گفت ولی با دل خویش 

گفت و گویی دگر آورد به پیش 

کاین ستمکار قوی پنجه ، کنون 

از نیاز است چنین زار و زبون 

لیک ناگه چو غضبناک شود 

زو حساب من و جان پاک شود 

دوستی را چو نباشد بنیاد 

حزم را باید از دست نداد 

در دل خویش چو این رای گزید 

پر زد و دور ترک جای گزید 

زار و افسرده چنین گفت عقاب 

که :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب 

راست است این که مرا تیز پر است 

لیک پرواز زمان تیز تر است 

من گذشتم به شتاب از در و دشت 

به شتاب ایام از من بگذشت 

گر چه از عمر ،‌دل سیری نیست 

مرگ می آید و تدبیری نیست 

من و این شه پر و این شوکت و   جاه 

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟ 

تو بدین قامت و بال ناساز 

به چه فن یافته ای عمر دراز ؟ 

پدرم نیز به تو دست نیافت 

تا به منزلگه جاوید شتافت 

لیک هنگام دم باز پسین 

چون تو بر شاخ شدی جایگزین 

از سر حسرت بامن فرمود 

کاین همان زاغ پلید است که بود 

عمر من نیز به یغما رفته است 

یک گل از صد گل تو نشکفته است 

چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟ 

رازی این جاست،تو بگشا این راز›› 

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری 

عهد کن تا سخنم بپذیری 

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست 

دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست 

ز آسمان هیچ نیایید فرود 

آخر از این همه پرواز چه سود ؟ 

پدر من که پس از سیصد و اند 

کان اندرز بد و دانش و پند 

بارها گفت که برچرخ اثیر 

بادها راست فراوان تاثیر 

بادها کز زبر خاک و زند 

تن و جان را نرسانند گزند 

هر چه ا ز خاک ، شوی بالاتر 

باد را بیش گزندست و ضرر 

تا بدانجا که بر اوج افلاک 

آیت مرگ بود ، پیک هلاک 

ما از آن ، سال بسی یافته ایم 

کز بلندی ،‌رخ برتافته ایم 

زاغ را میل کند دل به نشیب 

عمر بسیارش ار گشته نصیب 

دیگر این خاصیت مردار است 

عمر مردار خوران بسیار است 

گند و مردار بهین درمان ست 

چاره ی رنج تو زان آسان ست 

خیز و زین بیش ،‌ره چرخ مپوی 

طعمه ی خویش بر افلاک مجوی 

ناودان ، جایگهی سخت نکوست 

به از آن کنج حیاط و لب جوست 

من که صد نکته ی نیکو دانم 

راه هر برزن و هر کو دانم 

خانه ، اندر پس باغی دارم 

وندر آن گوشه سراغی دارم 

خوان گسترده الوانی هست 

خوردنی های فراوانی هست ›› 

**** 

آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ 

گندزاری بود اندر پس باغ 

بوی بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور 

معدن پشه ، مقام زنبور 

نفرتش گشته بلای دل و جان 

سوزش و کوری دو دیده از آن 

آن دو همراه رسیدند از راه 

زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه 

گفت : ‹‹ خوانی که چنین الوان ست 

لایق محضر این مهمان ست 

می کنم شکر که درویش نیم 

خجل از ما حضر خویش نیم ›› 

گفت و بشنود و بخورد از آن گند 

تا بیاموزد از او مهمان پند 

**** 

عمر در اوج فلک بر ده به سر 

دم زده در نفس باد سحر 

ابر را دیده به زیر پر خویش 

حیوان را همه فرمانبر خویش 

بارها آمده شادان ز سفر 

به رهش بسته فلک طاق ظفر 

سینه ی کبک و تذرو و تیهو 

تازه  و گرم شده طعمه ی او 

اینک افتاده بر این لاشه و گند 

باید از زاغ بیاموزد پند 

بوی گندش دل و جان تافته بود 

حال بیماری دق یافته بود 

دلش از نفرت و بیزاری ، ریش 

گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش 

یادش آمد که بر آن اوج سپهر 

هست پیروزی و زیبایی و مهر 

فر و آزادی و فتح و ظفرست 

نفس خرم باد سحرست 

دیده بگشود به هر سو نگریست 

دید گردش اثری زین ها نیست 

آن چه بود از همه سو خواری بود 

وحشت و نفرب و بیزاری بود 

بال بر هم زد و بر جست ا زجا 

گفت : که ‹‹ ای یار ببخشای مرا 

سال ها باش و بدین عیش بناز 

تو و مردار تو و عمر دراز 

من نیم در خور این مهمانی 

گند و مردار تو را ارزانی 

گر در اوج فلکم باید مرد 

عمر در گند به سر نتوان برد ››   

**** 

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت 

زاغ را دیده بر او مانده شگفت 

سوی بالا شد و بالاتر شد 

راست با مهر فلک ، همسر شد 

لحظه‎ یی چند بر این لوح کبود 

نقطه ‎ای بود و سپس هیچ نبود


  • ع ش

اولین مدرسه ایران در ارومیه

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۸ ق.ظ


  • ع ش

خاطره ای از شادروان استاد علی اکبر دهخدا

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۴ ق.ظ

خاطره ای از علی اکبر دهخدا
خاطره ای از علی اکبر دهخدا دعوت سفارت آمریکا از استاد علی اکبر دهخدا برای مصاحبه با رادیو صدای آمریکا 
19 دیماه 1332 تهران

آقای محترم- صدای آمریکا در نظر دارد برنامه ای از زندگانی دانشمندان و سخنوران ایرانی، در بخش فارسی صدای آمریکا از نیویورک پخش نماید. این اداره جنابعالی را نیز برای معرفی به شنوندگان ایرانی برگزیده است. در صورتی که موافقت فرمایید، ممکن است کتباً یا شفاهاً نظر خودتان را اعلام فرمایید تا برای مصاحبه با شما ترتیب لازم اتخاذ گردد . 
ضمناً در نظر است که علاوه بر ذکر زندگانی و سوابق ادبی سرکار، قطعه ای نیز از جدیدترین آثار منظوم یا منثور شما پخش گردد.
بدیهی است صدای آمریکا ترجیح می دهد که قطعه انتخابی سرکار، جدید و قبلاً در مطبوعات ایران درج نگردیده باشد. چنانچه خودتان نیز برای تهیه این برنامه جالب، نظری داشته باشید، از پیشنهاد سرکار حُسن استقبال به عمل خواهد آمد. 
با تقدیم احترامات فائقه :
سی. ادوارد. ولز
رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا 
پاسخ استاد علی اکبر دهخداجناب آقای سی. ادوارد. ولز،رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکانامه مورخه 19 دیماه 1332 جنابعالی رسید و از اینکه این ناچیز را لایق شمرده اید که در بخش فارسی صدای آمریکا از نیویورک، شرح حال مرا انتشار بدهید متشکرم .شرح حال من و امثال مرا در جراید ایران و رادیوهای ایران و بعض از دول خارجه، مکرر گفته اند. اگر به انگلیسی این کار می شد، تا حدی مفید بود؛ برای اینکه ممالک متحده آمریکا، مردم ایران را بشناسند. ولی به فارسی، تکرار مکررات خواهد بود، و به عقیده من نتیجه ندارد ...و چون اجازه داده اید که نظریات خود را دراین باره بگویم واگرخوب بود، حسن استقبال خواهید کرد، این است که زحمت می دهم :بهتر این است که اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا به زبان انگلیسی، اشخاصی را که لایق می داند، معرفی کند و بهتر از آن این است که در صدای آمریکا به زبان انگلیسی برای مردم ممالک متحده شرح داده شود کهدر آسیا مملکتی به اسم ایران هست که در خانه های روستاها و قصبات آنجا، در و صندوقهای آنها قفل ندارد، و در آن خانه ها و صندوقها طلا و جواهرات هم هست، و هر صبح مردم قریه، از زن و مرد به صحرا می روند و مشغول زراعت می شوند، و هیچ وقت نشده است وقتی که به خانه برگردند، چیزی از اموال آنان به سرقت رفته باشد ...یا یک شتردار ایرانی که دو شتر دارد و جای او معلوم نیست که در کدام قسمت مملکت است، به بازار ایران می آید و در ازای«پنج دلار» دو بار زعفران یا ابریشم برای صد فرسخ راه حمل می کند و نصف کرایه را در مبداء و نصف دیگر آن را در مقصد دریافت می دارد، و همیشه این نوع مال التجاره ها سالم به مقصد می رسد.و نیز دو تاجر ایرانی، صبح شفاهاً با یکدیگر معامله می کنند و در حدود چند میلیون، و عصر خریدار که هنوز نه پول داده است و نه مبیع آن را گرفته است، چند صد هزار تومان ضرر می کند، معهذا هیچ وقت آن معامله را فسخ نمی کند و آن ضرر را متحمل می شود.اینهاست که شما می توانید به ملت خودتان اطلاعات بدهید، تا آنها بدانند در اینجا به طوری که انگلیسی ها ایران را معرفی کرده اند، یک مشت آدمخوار زندگی نمی کنند ...در خاتمه با تشکر از لطف شما احترامات خود را تقدیم می دارد.علی اکبر دهخدا


  • ع ش

غذای حرام

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۶ ب.ظ

انسان اگر شکمش را ظرف حرام قرار بدهد یکی از آثارش این است که میل به گناه پیدا می‌کند، یکی از دوستان شخص متدینی بود می‌گفت از غذاهای بازار نمی‌خورم، یک روز رفقا از یکی از کباب‌های بازار برایم خیلی تعریف کردند و مرا دعوت کردند و خیلی اصرار کردند من هم قبول کردم رفتیم و از آن کباب‌ها خوردیم و شب هم برای نماز شب بیدار نشدم.

فردا هم دیدیم در بازار چشم‌هایم دنبال ناموس مردم می‌رود و نماز اول وقت هم از دست رفت، شب دوم هم همین‌طور و اصلاً تاریک شدم، یک روز سرزده صبح زود به همان کبابی رفتم، گفتم هر چه هست از کباب‌های آن روز است، وارد کبابی شدم، دیدم گوسفند را پشت به قبله گذاشته و دارد ذبح می‌کند! گفتم همه بیچارگی من برای کباب کوبیده‌ای است که آن روز خوردم.

  • ع ش

ابوعلی سینا

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ب.ظ

عکس:روزی که ابن سینا شیخ الرئیس شدعکس:روزی که ابن سینا شیخ الرئیس شد

 

عکس:روزی که ابن سینا شیخ الرئیس شد

عکس:روزی که ابن سینا شیخ الرئیس شد

ابوعلی سینا از کودکی انسانی بسیار باهوش بود. تا جایی که داستان هایی عجیب از زندگی وی بیان شده است. مثلا گفته شده که وقتی وی طفلی شیرخواره بود، مادرش در هنگام نماز، او را زیر غربالی گذاشت تا از آسیب پرندگان و دیگر جانوران در امان باشد. اما پس از آن، یکی از جواهرات باارزش مادر گم شد و دیگر یافت نشد. مادر هربار که به یاد آن قطعه طلا می افتاد آه می کشید و زمانی که ابن سینا کمی بزرگ شده بود، پیش روی کودک خود آه کشید. کودک وقتی دلیل حسرت مادر را فهمید، گفت:« مادر! من یادم است که یک کلاغ آن طلا را برداشت. اما نمی دانم چرا در آن روز، آسمان تکه تکه بود!!» هرچند که این داستان واقعی به نظر نمی رسد. اما نشان می دهد که مردم تا چه حد از استعداد بالای ابن سینا شگفت زده بودند.

  • ع ش