آبشاری زیبا در ایسلند
- ۰ نظر
- ۰۴ دی ۹۸ ، ۲۰:۲۶
آنقدر که از دست دادن چیزی ما را افسرده می کند ؛
از داشتن همان چیز احساس خوشبختی نمی کنیم.
و این ذات آدمیزاد است
👤ژان پل سارتر
نیما یوشیج در تولد یک سالگی پسرش نوشت:
پسرم! یک بهار، یک تابستان، یک پاییز
و یک زمستان را دیدی...
زین پس همه چیز جهان تکراریست؛
جز محبت و مهربانی.
"هارون الرشید" درخواست نمود کسی را برای "قضاوت" در بغداد انتخاب نمایید.
اطرافیان او همه با هم گفتند "عادل تر" از "بهلول" سراغ نداریم او را انتخاب نمایید.
"خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند."
بعد از دیدار با بهلول به او "پیشنهاد" قاضی شدن در بغداد را داد.
بهلول گفت: من "شایسته" این مقام نیستم و "صلاحیت" انجام چنین کاری را ندارم.
هارون الرشید گفت: تمام بزرگان بغداد تو را "انتخاب" کرده اند چگونه است که تو "قبول نمی کنی!"
بهلول جواب داد: من از "اوضاع و احوال" خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا "راست است یا دروغ!"
اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که "شخص دروغگو"" صلاحیت" قضاوت کردن ندارد!
هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او "مهلت" دهند تا فکر کند.
فردا صبح "اول طلوع" بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشدهاید!!
مردم گفتند: بهلول دیوانه شده است؟!
خبر "دیوانگی بهلول" به خلیفه عباسی رسید...
هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت:
او دیوانه نشده است او بخاطر "حفظ دینش" از دست ما فرار کرده تا در "حقوق مردم" دخالتی نداشته باشد!
حتی زمانی که از "غذای خلیفه" برای او می آورند می گفت:
این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد.
امام کاظم علیه السلام در حدیثی می فرمایند:
هر کس گرفتار چیزی است که غمگینش می سازد یا ناخوشایندی که ناراحتش می کند، اگر سر به آسمان بلند کند و سه بار بسم اللّه الرحمن الرحیم بگوید، بی تردید،خداوند، گره از کارش خواهد گشود و غمش را برطرف خواهد کرد.
مکارم الاخلاق،ص347
رسول گرامی اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند:
به هر کس، راستگویی در گفتار، انصاف در رفتار، نیکی به والدین و صله رحم الهام شود، اجلش به تأخیر میافتد، روزیش زیاد میگردد، از عقلش بهرهمند میشود و هنگام سئوال [مأموران الهی] پاسخ لازم به او تلقین میگردد."اعلام الدین، صفحه 265
کریمخان زند هرگز به کسی باج نمیداد!
میگویند وقتی میخواست سفیر عثمانی را بپذیرد، اطرافیان او نصیحتش میکردند که جامههای نو خود را بپوش و خود را آراسته کن و پای خود را دراز مکن، اما هنگام این دیدار، کریم خان یک پای خود را دراز کرد، تنبان مندرسی به پا نمود که سر کاسه زانوی آن پاره و آسترش نمودار شد!او مدتها سفیر را نمیپذیرفت. میگفت:
اگر با ما کاری دارد ما با او کاری نداریم!
توپ را در دستش گرفت
آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر...
ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمین
گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت.
درفضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها
رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه.
او مشغول نماز شد. همانجا داخل
حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند.
جماعتی شد در حیاط. همه به او اقتدا کردیم.