چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

حکایت نزدیکی به سلاطین

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۵۹ ب.ظ

ابوایّوب از مقربان و ندیمان منصور خلیفه بود. هرگاه منصور او را به نزد خود فرا می خواند، رنگش زرد می شد و بر خود می لرزید. روزی یکی از نزدیکانش به وی گفت: تو همنشین خلیفه هستی و هیچ کس به مانند تو نزد او مرتبه و منزلت ندارد، پس چگونه است که هرگاه او را می بینی حالت دگرگون می شود و دست و پای خود را گم می کنی! ابوایّوب گفت: بازی از خروسی پرسید که تو از ابتدا در خانه آدمیان هستی و ایشان به دست خود به تو آب و دانه می دهند و خوابگاه تو در خانه آنهاست. پس سبب چیست که هرگاه نزد تو می آیند و می خواهند تو را بگیرند، فریاد می کنی و از دست ایشان می گریزی؟ در حالی که من پرنده ای وحشی هستم که در کوهستان بزرگ می شوم اما وقتی مردم مرا صید می کنند و به من یاد می دهند که چگونه برای آنها صید کنم، هیچ گاه از خدمت نمی گریزیم و وقتی که مرا آزاد می کنند که برایشان صیدی بیاورم، باز هم نزد آنها باز می گردم.
خروس گفت: از وقتی که من در این خانه بوده و سرد و گرم روزگار چشیده ام، صدها خروس را دیده ام که سر بریده و به سیخ کشیده اند و فریاد وغوغای من به همین سبب است

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی