حکایت نزدیکی به سلاطین
ابوایّوب از مقربان و ندیمان منصور خلیفه بود. هرگاه منصور او را به نزد خود فرا می خواند، رنگش زرد می شد و بر خود می لرزید. روزی یکی از نزدیکانش به وی گفت: تو همنشین خلیفه هستی و هیچ کس به مانند تو نزد او مرتبه و منزلت ندارد، پس چگونه است که هرگاه او را می بینی حالت دگرگون می شود و دست و پای خود را گم می کنی! ابوایّوب گفت: بازی از خروسی پرسید که تو از ابتدا در خانه آدمیان هستی و ایشان به دست خود به تو آب و دانه می دهند و خوابگاه تو در خانه آنهاست. پس سبب چیست که هرگاه نزد تو می آیند و می خواهند تو را بگیرند، فریاد می کنی و از دست ایشان می گریزی؟ در حالی که من پرنده ای وحشی هستم که در کوهستان بزرگ می شوم اما وقتی مردم مرا صید می کنند و به من یاد می دهند که چگونه برای آنها صید کنم، هیچ گاه از خدمت نمی گریزیم و وقتی که مرا آزاد می کنند که برایشان صیدی بیاورم، باز هم نزد آنها باز می گردم.
خروس گفت: از وقتی که من در این خانه بوده و سرد و گرم روزگار چشیده ام، صدها خروس را دیده ام که سر بریده و به سیخ کشیده اند و فریاد وغوغای من به همین سبب است
- ۰۰/۰۱/۰۴