شوخی با شعر لسان الغیب
1. «به آب روشن می عارفی طهارت کرد»/ و رفته رفته به این کار زشت عادت کرد...
2. «برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر»/ لیلی آمد دم در، گفت: بیا! برق آمد!...
3. «داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید»/ صد و یک عیب چو شد، دلق من از کار افتاد...
4. «مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش»/ گفت: دنیا شده از مشکل پر، این هم روش...
5. «در آستین مرقع پیاله پنهان کن»/ که چوب و غیره در آن ناگهان فرو نکنند...
6. «اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را»/ به دستش میدهم کاری که بار آخرش باشد...
7. «چه خوش صید دلم کردی، بنازم چشم مستت را»/ ولی از روی پایم خواهشا بردار دستت را...
8. «خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد»/ بعد از این آب خرابات چه آبی بشود...
9. «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود»/ اگرچه له شود اما شکایتی نکند...
10. «صوفیان واستدند از گرو می همه رخت»/ بنده از شرم شدم پشت درختی پنهان...
11. «جمیلهای است عروس جهان، ولی مگذار»/ که این زمان حرکتهای او شود موزون...
12. «پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست»/ آنقدر عربده زد، آبروی ما را برد...
13. «دستی به جام باده و دستی به زلف یار»/ پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟...
14. «سالها دل طلب جام جم از ما میکرد»/ بیخبر بود که ما مشترک کیهانیم!...
15. «دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک»/ رند باید چیز دیگر را نگهداری کند...
16.«چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش»/ مرا فقط نگرانی ز گشت ارشاد است...
- ۰۰/۰۱/۱۰