پسران آسیابان
آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی میکرد، هر کسی گندمی را نزد او برای آرد کردن میبرد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمیداشت، مردم ده با اینکه دزدی آشکار وی را میدیدند، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش میکردند.
پس از چند سال آسیابان پیر مُرد و آسیاب به پسرانش رسید شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم
پسران هر یک راه کار ارائه نمودند پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم؛ پسر بزرگتر گفت: اگر ما چنین کنیم، مردم چون انصاف مارا ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. "بهتر است هر کسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم با اینکار مردم به پدر درود میفرستند و میگویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود"
- ۰۰/۰۷/۱۹