چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

شیخ مفید

پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۳ ب.ظ

شبی شیخ مفید در خواب دید که در مسجد کرخ از مساجد بغداد نشسته است و فاطمه زهرا(س) دست امام حسین(ع) و امام حسین(ع) را گرفته بود و به نزد شیخ مفید آمد و فرمود: «یا شیخ! علّمهما الفقه ؛ ای شیخ به این دو، فقه تعلیم بده».

شیخ از خواب بیدار شده و در حیرت افتاد که این چه خوابی بود و من کی هستم که به دو امام فقه تعلیم دهم؟ از سوی دیگر خواب دیدن امامان معصوم(ع) خواب شیطانی نیست.

وقتی صبح شد، شیخ به مسجدی که در خواب دیده بود رفت و در آنجا نشست؛ ناگهان دید که زنی جلیل و محترم در حالی که کنیزان دور او را گرفته و دست دو پسر را در دست دارد وارد مسجد شد. وی به نزد شیخ آمد و گفت: «یا شیخ علمهما الفقه». شیخ تعبیر خواب را فهمید و به تعلیم و تربیت آنان همت گماشت و بسیار به آن دو بزرگوار احترام می‏نمود. آن دو پسر کسی نبودند جز «سید رضی» معروف به شریف و «سید مرتضی» معروف به علم الهدی، که از فقهای سرامد روزگار شدند.

  • ع ش

بوعلی و بهمنیار

پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۴ ق.ظ

تصویری از ابوعلی سینا در غرب

مى گویند روزی بهمنیار، شاگرد بوعلی سینا به استاد خود گفت: شما از افرادى هستید که اگر ادعاى پیغمبرى بکنید، مردم مى‌پذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان مى‌آورند.

بوعلى گفت: این حرفها چیست؟ تو نمى‌فهمى !

بهمنیار گفت: نه مطلب حتما از همین قرار است..

بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد که مطلب چنین نیست...

گذشت تا آنکه در یک شب زمستانی سرد که آن دو با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، نزدیک صبح که مؤذن اذان مى‌گفت، بوعلى بهمنیار را صدا کرد و گفت: برخیز.

بهمنیار گفت : چه کار دارید؟!

بوعلى گفت : خیلى تشنه ام. یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى کنم .

بهمنیار شروع کرد استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر مى دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مى‌شود و ایجاد مریضى مى‌کند.


بوعلى گفت: من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنه‌ام شما براى من آب بیاورید، چکار دارید.

باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است که شما استاد هستید و لکن من خیر شما را مى‌خواهم من اگر خیر شما را رعایت کنم ، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم .

پس از آنکه بوعلى سینابراى شاگردش اثبات کرد که برخاستن براى او سخت است نه اینکه طلب خیر برای استاد داردگفت: من تشنه نیستم . خواستم شما را امتحان کنم . آیا یادت هست به من مى گفتى: چرا ادعاى پیغمبرى نمى کنى؟! اگر ادعاى پیغمبرى بکنى مردم مى پذیرند...

شما که شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس ‍ خوانده‌اى، مى‌گویم ، آب بیاور، نمى‌آورى و دلیل براى من مى‌آورى ، در حالى که این شخص مؤذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیغمبر اکرم بستر گرم خودش را رها کرده و بالاى مناره‌ی به آن بلندى رفته است تا آن که نداى "اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله " را به عالم برساند. او پیغمبر است ، نه من که بوعلى سینا


  • ع ش

حکایت کفش و مسجد

پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۱ ق.ظ


کفش طلحک را از مسجد دزدیده بودند و به دهلیز کلیسا انداخته.

طلحک می گفت: سبحان الله من خود مسلمانم و کفشم ترساست

عبید زاکانی

  • ع ش

چهار چیز

پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ق.ظ

گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر بر آن نوشته شده بود:

هر که مال ندارد، آبروی ندارد

هر که برادر ندارد، پشت ندارد

هرکه زن ندارد، عیش ندارد

هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد

هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد

عبید زاکانی

  • ع ش

دودکش

پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹ ق.ظ

حکایت شیخ خراسانی

مولانا شمس الدین با یکی از مشایخ خراسان کدورتی داشت. شیخ ناگاه بمرد. نجاری صندوق گوری سخت به تکلیف از بهر او تراشید.

مردم تحسین نجار می کردند.

مولانا گفت: خوب تراشیده اما سهوی عظیم کرده که دود کش نگذاشته است.

عبید زاکانی

  • ع ش

مرد قاضی و دو فرشته

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۸ ب.ظ

قاضی بنی اسرائیل پسرش را از دست داده بود و بسیار بی تابی می کرد.دو فرشته(به صورت انسان)نزد او آمدند.یکی از آن ها گفت:گوسفندان این مرد به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.دیگری گفت:این زراعت در میان کوه و نهر آب واقع شده و برای من راهی جز این نبود که گوسفندانم را از راه زراعت به سوی نهر آب ببرم.»
قاضی به اولی گفت:«آیا تو هنگام زراعت نمی دانستی که در آن جا راه مردم است که گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند؟» او در پاسخ گفت:«تو هنگامی که دارای پسر شدی نمی دانستی که سر انجام می میرد،پس به قضاوت خودت رفتار کن.»

سپس آن دو فرشته به سوی آسمان عروج کردند.

  • ع ش

مادر من

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۳ ب.ظ

آیت الله مجتهدی:استادم آیت الله برهان می فرمود اگر می خواهید قدر مادرتان را بدانید شب دو تا آجر به شکمتان ببندید بعد بخوابید ببینید خوابتان می برد.

  • ع ش

قصه ببر

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۰ ب.ظ

زنی با دو پسر کوچکش از میان جنگل می گذشت، ببری رسید و خواست به آن ها حمله کند. و آن ها را بکشد و بخورد.زن اول خیلی ترسید اما ناگهان فکری به خاطرش رسید و به بچه هایش گفت:چرا برای خوردن این ببر با هم دعوا می کنید؟ فعلآ همین یک ببر را بخورید، بعد یک ببر دیگر پیدا می کنم.
ببر فکر کرد آن زن و بچه هایش خیلی شجاع هستند و بر گشت و پا به فرار گذاشت.چند لحظه بعد شغالی را دید و شغال پرسید چرا فرار می کنی؟
ببر گفت: یک زن و دو بچه اش به جنگل آمده اند آن ها ببر خوار هستند و من دارم فرار می کنم.شغال خندید و گفت: عجب تو از آدم ها می ترسی ، بگذار من بر پشت تو سوار شوم و با هم پیش آدم ها برویم تا به تو نشان بدهم می توانی آن ها را به آسانی بکشی و بخوری.بعد روی پشت ببر پرید و ببر هم به جایی که زن و بچه ها را دیده بود برگشت.
زن باز هم ترسید اما دوباره فکرش را به کار انداخت و به شغال گفت: ای شغال پست فطرت، تو همیشه سه تا ببر برای من و بچه هایم می آوردی، حالا چرا فقط یکی آورده ای؟!
ببر این بار خیلی بیشتر ترسید و بر گشت و همان طور که شغال روی پشتش بود با سرعت گریخت. شغال خودش را با زحمت روی پشت ببر نگه داشت و هر لحظه به سمتی کج می شد و داش بر زمین می خورد.
سر انجام ببر به رود خانه ای رسید و از ترس به میان رود خانه پرید و شغال غرق شد و ببر با زحمت شنا کرد و به آن سمت رودخانه رفت

  • ع ش

ادیسون

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد… این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود…
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!

  • ع ش

بودا

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۶ ب.ظ

مردی بودا را دشنام داد، هیچ نگفت و آن ده ترک نمود. مرد را گفتند که دانی چه کس را ناسزا گفتی؟ گفت: ندانم. گفتند که بودا بود، عارفی بزرگ است. پس مرد بر زندگی اش بیمناک گشت. در پی اش رفت و روزی دیگر او را یافت. بر پایش افتاد و بخشش طلبید. گفت: “تو که هستی و چه می خواهی؟ طلب عفو از چه روی است؟” گفت: “دیروز تو را دشنام دادم، حال نادم هستم و طلب بخشش دارم.”

گفت: از امروز بگو، من از دیروز هیچ نمی دانم.

  • ع ش