چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

مولانا و شمس تبریزی

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۵ ب.ظ

از کبار اصحاب منقولست که روزی حضرت مولانا با جماعت فضلا از مدرسه پنبه فروشان بیرون آمده بود و از پیش خان شکر ریزان می‌گذشت؛ حضرت مولانا شمس الدین برخاست و پیش آمده عنان مرکب مولانا را بگرفت که یا امام المسلمین! ابایزید بزرگتر بود یا محمد؟ مولانا فرمود که از هیبت آن سؤال گوییا که هفت آسمان از همدگر جدا شد و بر زمین فرو ریخت و آتش عظیم از باطن من به جمجمه دماغ زد و از آن‌جا دیدم که دودی تا ساق عرش بر آمده؛ جواب داد که حضرت محمد رسول الله بزرگترین عالمیان بود، چه جای بایزید است؟ گفت: پس چه معنیست که او با همه عظمت خود “ما عَرَفناکَ حَقَّ مَعرِفَتِکَ” می‌فرماید و این ابا “سُبحانی ما اَعظَمَ شَأنی و اَنا سُلطانُ السَّلاطین” می‌گوید؛ (شمس) فرمود که ابا یزید را تشنگی از جرعه‌ای ساکن شد و دم از سیرابی زد و کوزه ادراک او از آن مقدار پر شد و آن نور به قدر روزن خانه او بود؛ اما حضرت مصطفی را علیه السلام استسقای عظیم بود و تشنگی در تشنگی و سینه مبارکش به شرح “اَلَم نَشرَح لَکَ صَدرَکَ(94/1)، اَرضُ الله واسعه (4/97) گشته بود؛ لاجرم دم از تشنگی زد و هر روز در استدعای قربت زیادتی بود و از این دو دعوی، دعوی مصطفی عظیم است؛ از بهر آن که چون او به حق رسید خود را پر دید و بیشتر نظر نکرد؛ اما مصطفی علیه السلام هر روز بیشتر می‌دید و پیشتر می‌رفت؛ انوار و عظمت و قدرت و حکمت خلق را یَوماً بِیَومٍ و ساعهً بعد ساعه زیاده می‌دید؛ از این روی ما عرفناک حق معرفتک می‌گفت؛

  • ع ش

روی پله

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۵ ب.ظ


  • ع ش

بدون شرح3

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ب.ظ


  • ع ش

آب را ...

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ب.ظ

و جعنا من الماء کل شیی حی

  • ع ش

نادر شاه

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۹ ق.ظ

وقتی نادر شاه برای تسخیر هندوستان اقدام به لشگر کشی نمود ، نمیدانست که در این جنگ موفق میشود یا خیر....

در میان راه در حالیکه خود جلوی سپاه حرکت میکرد پسر بچه ای را دید که کنار جاده ایستاده است.
از او پرسید: اسمت چیست؟

پسر گفت: فتح الله...

نادر شاه این اسم را به فال نیک گرفت و با خود گفت: حتما در این جنگ فتح با اوست.

بعد پرسید: اسم پدرت چیست؟

پسر گفت: نصرالله...

باز نادر شاه خوشحال شد و با خود اندیشید که از طرف خدا در این جنگ یاری خواهد شد.

مجددا از پسر اسم برادرش را پرسید و او جواب داد: اسدالله...

نادر شاه خیلی خوشش آمد و دست درجیب کرد و دو سکه طلا به پسر داد.

پسر از گرفتن آن امتناع کرد و گفت : پدرم مرا میزند که این سکه ها را از کجا آورده ام

اطرافیان نادرشاه گفتند: خوب ... بگو که نادرشاه اینها را بمن داده است.

پسر گفت : آن وقت مرا بیشتر میزند

گفتند : چرا؟...

گفت: میگوید اگر نادرشاه میداد دو کیسه زر میداد نه دو تا سکه...
نادرشاه خندید و دستور داد دو کیسه سکه طلا به او بدهند.

  • ع ش

مادر شهید

سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ

 

مادر سه شهید که هنوز چشم به راه است!

  • ع ش

بدون شرح 2

سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ


  • ع ش

سه پرسش

سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ب.ظ

حکایت است که پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خدا چه می خورد، چه می پوشد، و چه کار می کند؟

وزیر به فکر فرو رفت.غلامش وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت را بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیز با تعجب گفت: یعنی تو آن می دانی؟ پس برایم بازگو.

- اول آنکه خدا چه می خورد؟
غم بندگانش را. که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را بر می گزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- دوم خدا چه می پوشد؟
رازها و گناه های بندگانش را.

- مرحبا ای غلام

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد. ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

- چه کاری؟

- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

وزیر که چاره ای دیگر ندید، قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند.

پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر این چه حالیست تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.

  • ع ش

عاقبت کار

دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۲ ب.ظ

شخصی با تیر  و کمان و نیزه و یک سگ و یک قبضه تفنگ و یک جوال کاه در حرکت بود.

رفیقش پرسید: کجا می‏روی؟

گفت: به شکار

پرسید: این همه وسایل چیست؟

گفت: اول تیر و کمان را به کار می‏برم، اگر موفق نشدم تفنگ را به کار می‏اندازم. اگر نشد سگ را رها می‏کنم، در صورتی که روباه از دست سگ رها شده و در لانه وارد شد با نیزه حمله می‏کنم و اگر لانه‏اش طولانی بود کاه را در مقابل لانه‏اش آتش می‏زنم، تا مجبور به خروج شود.

رفیقش گفت: از این قرار عاقبت کار روباه با خداست!

  • ع ش

بدون شرح1

دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۶ ب.ظ


  • ع ش