روزی امام حسن علیه السلام هنگام غذا خوردن برای سگی که نزدیک ایشان ایستاده بود، چند لقمه غذا انداخت. کسی پرسید: یابن رسول الله صلی الله علیه و اله! اجازه می دهید سگ را دور کنم؟
حضرت صلی الله علیه و اله فرمود: به آن حیوان کاری نداشته باش. من از خدایم حیا می کنم که جانداری به غذای من نگاه کند و من به او غذا ندهم و برانمش.
***
عبدالله بن جعفر به قصد ملکی که داشت از خانه بیرون رفت و به نخلستانی وارد شد که در آن غلامی سیاه، کار می کرد، در همان لحظه غذای غلام را آوردند. در این هنگام سگی وارد نخلستان شد و نزدیک غلام آمد. غلام گرده نانی را به طرف او انداخت. سگ آن نان را خورد، سپس دومی و سومی را انداخت و سگ خورد و عبدالله نگاه می کرد.
پرسید: ای غلام! روزانه غذایت چه اندازه است.
پاسخ داد: همان مقداری که دیدی (سه گرده نان).
عبدالله پرسید: پس چرا این سگ را بر خود ترجیح دادی؟
غلام گفت: این سگ از راه دوری آمده است، دوست نداشتم او را ناامید کنم.
عبدالله پرسید: امروز را چه می کنی؟
گفت: امروز گرسنه می مانم.
عبدالله بن جعفر گفت: همانا این غلام از من بخشنده تر است، سپس نخلستان و غلام و متعلقات آن را خرید و غلام را آزاد کرد و نخلستان را به او بخشید.