چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

۱۴۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

آمل زیبا

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ


  • ع ش

حکایت گاو و خوک

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۹ ب.ظ
مرد ثروتمندی به رفیقش گفت:نمی دانم چرا مردم فکر می کنند من خسیسم.
پاسخ داد:روزی خوک  به گاو گفت مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی زیرا هر روز به آنها شیر و سرشیر می دهی اما در مورد من چه؟...همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را ،حتی از موی بدنم برس ،کفش و ماهوت پاک کن هم  درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. می دانی چرا؟
گاو ماق بلندی کشید وگفت:علتش معلوم است من بیشتر چیزهایم را در زمان حیاتم     می دهم!
  • ع ش

خوانسار زیبا

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۳ ب.ظ


  • ع ش

وقتی آسمان تنگ و زمین کوچک می شود!

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۲ ب.ظ

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته داد.شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.

خدا گفت: دیگر تمام شد دیگر زندگی برای هر دو تان دشوار می شود! زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ می شود.

  • ع ش

کرمانشاه زیبا

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۸ ب.ظ


http://www.artfestival.ir/uploads/PA44DA6FB.jpg

  • ع ش

نسخه دوم شعر دو کاج

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۵۲ ب.ظ

در کنار خطوط سیم پیام

خارج از ده دو کاج روییدند

سالیان دراز رهگذران

آن دو را چون دو دوست می‌دیدند

روزی از روزهای پاییزی

زیر رگبار و تازیانه باد

یکی از کاج‌ها به خود لرزید

خم شد و روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا

خوب در حال من تأمل کن

ریشه‌هایم ز خاک بیرون است

چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با نرمی

دوستی را نمی‌برم از یاد

شاید این اتفاق هم روزی

ناگهان از برای من افتاد

مهربانی به گوش باد رسید

باد آرام شد، ملایم شد

کاج آسیب دیده ما هم

کم کمک پا گرفت و سالم شد

میوه کاج‌ها فرو می‌ریخت

دانه‌ها ریشه می‌زدند آسان

ابر باران رساند و چندی بعد

ده ما نام یافت کاجستان

  • ع ش

میرزا آغاسی

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۹ ق.ظ

”حاج میرزاآغاسی“ صدراعظم ”محمدشاه قاجار“ در حفر قنات ها و تهیهٔ توپ، بسیار تلاش می کرد. افزایش تعداد توپ را موجب تقویت ارتش و حفر قنات را عامل اصلی توسعهٔ کشاورزی می دانست. او در وقت فراغت، به سراغ مقنیان می رفت و آنان را در حفر قنات تشویق می کرد.
روزی ”حاج میرزا آقاسی“ برای بازدید یکی از قنات ها رفته بود تا از عمق چاه و میزان آب آن، آگاهی حاصل کند.
سرمقنی به او اظهار داشت تاکنون به آبی نرسیده ایم و فکر نمی کنم در این چاه رگهٔ آبی وجود داشته باشد. حاجی گفت: ”به کار خود ادامه بدهید و ناامید نباشید“. چند روز بعد، دوباره حاجی به سراغ آن چاه رفت و از نتیجهٔ حفاری سؤال کرد. سرمقنی که به حُسن تشخیص خود اطمینان داشت، در جواب حاجی گفت: ”همان طور که پیش از این هم گفتم، کندن این چاه در این محل، بی حاصل است و به آب نخواهیم رسید“.
دفعهٔ سوم که حاجی برای بازدید رفت و از مقنی سؤال کرد، باز مقنی سربلند کرد و گفت: ”حضرت صدراعظم! باز تکرار می کنم: این چاه، آب ندارد و ما داریم برای کبوترهای خدا لانه می سازیم. صلاح در این است که از ادامهٔ حفاری در این منطقه خودداری شود“، اما گوش صدراعظم بدهکار نبود؛ با شنیدن این جمله از مقنی، ”میرزا آقاسی“ از کوره در رفت و فریاد زد: ”به تو چه مربوط است که این زمین آب دارد یا ندارد؟ اگر برای من آب نداشته باشد، برای تو که نان دارد!“


  • ع ش

بروجرد زیبا

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ق.ظ


  • ع ش

سیستان زیبا

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۶ ب.ظ


http://www.irtobacco.com/portal/Upload/Modules/Contents/asset35/sistan.jpg

  • ع ش

بهبهان زیبا

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ق.ظ


  • ع ش