چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۴۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

ناسزا

سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۲۶ ب.ظ

جناب غزالی در کیمیای سعادت مینویسد: اندر دوزخ کسان باشند که از دهان ایشان پلیدى همى رود چنان که از گند آن همه دوزخیان به فریاد آیند و گویند این کیست؟ گویند این آنست که هر کجا سخن فحش و پلید بود دوست داشت و خود همى می گفت.

این نشان می دهد که حتی در قرن پنجم هجری نیز، فحاشی و ناسزاگویی یکی از خلقیات ناپسند ایرانیان بوده و به قدری عمومیت داشته که فیلسوفی همچون غزالی را بر آن داشته تا در نکوهش و مذمت آن سخن بگوید و پندها بدهد.
البته این نوع سخن گفتن و ناسزا در تمامی دنیا بوده است و چه بسا در دیگر نقاط جهان از ایران به مراتب بدتر وبیشتر بوده است!

  • ع ش

دختر خانم هایی که...

دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۲۸ ب.ظ

میرزا حسن رشدیه نخستین مؤسس مدارس جدید در تبریز و دومین مدرسه در تهران (بعد از دارالفنون) بود و او را پدر فرهنگ جدید ایران نامیده‌اند.

معروف است در زمانی که قم مدرسه دخترانه نداشت او که خود یک روحانی بود، سر دو دخترش را می‌تراشید و با لباس پسرانه به مدرسه می‌فرستاد!
هدف اصلی او این بود تا همه کودکان و نوجوانان از هر طبقه ای بتوانند سواد خواندن و نوشتن را بیاموزند.

  • ع ش

درسی از دهخدا

دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ب.ظ

درسی از دهخدا
 ایده های ذهنی تان را همیشه یک جا بنویسید

"مرحوم دهخدا پی در پی سیگار می‌کشید و خاکستر سیگار و چوب سوخته کبریت را هرجا می‌رسید می‌انداخت.
 از عجایب این بود که قلم و دوات مرتبی نداشت و بارها شد که با سر سوخته کبریت چیزی نوشت و یادداشت کرد. خدا می‌داند چند بار دیدم که در پی مداد خود می‌گردد و هرگز به یاد نمی‌آورد آن را کجا گذاشته است.
روی هر کاغذ پاره ای که می‌یافت یادداشت می‌کرد.
مکرر روی پاکت شیرینی یا میوه و روی کاغذ پاره‌ای که سیگار در آن پیچیده بودند در حضور من چیزی می‌نوشت.
گاهی قوطی خالی کبریت را پاره می‌کرد و روی چوب سفید آن یادداشتی می‌کرد."

وصیت نامه علامه دهخدا روی قوطی سیگار :
"فیش‌های لغت دردست آقای دکتر معین خواهد بود. از الف تا یاء نوشته شده. هیچ چیز از آن نباید افزود و کاست."

تهران، 9 مهرماه 1338
سعید نفیسی_ خاطرات ادبی و سیاسی و جوانی

  • ع ش

شعر طنزی از مولوی

يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۴۵ ب.ظ

آن یکی پرسید اشتر را که هی

از کجا می آیی ای فرخنده پی؟

گفت از حمام گرم کوی تو

گفت خود پیداست از زانوی تو!

  • ع ش

یاد پدر

يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۲۶ ب.ظ

آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود ،وقتى نماینده‌اى هنگام سخنرانى اش با حالت تحقیرآمیز به او گفت "فراموش نکن پسر کفاشى" جواب داد

"چه یادآورى خوبى، من زندگى و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم"

  • ع ش

میل به صدر نشینی

شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۶:۱۵ ب.ظ

میل به صدرنشینی

 آیت الله شیخ عباس تهرانی از شاگردان میرزا جواد ملکی از قول ایشان نقل می کرد:

 بنده چون در نجف اشرف به خدمت عارف کامل جناب آخوند ملاحسینقلی همدانی رسیدم از آن بزرگ توجهی نسبت به خود ندیدم تا اینکه روزی به خدمت ایشان عرض کردم: آقا من به امید رسیدن به کمال خدمت شما رسیده ام چرا به من عنایتی نمی فرمایید؟

 ایشان فرمود: تو که ادم بشو نیستی!

می بینم هنگام وارد شدن در مجلس نقطه خاصی را در نظر می‌گیری!

منظور آخوند ملا حسینقلی همدانی این بوده که توجه و میلی به صدرنشینی داری و بالا نشستن در مجلس را می پسندی.

 حاج میرزا جواد آقا فرمود: از آن روز به بعد پای من به بالاید هیچ مجلسی نرسید.

 این خصلت مرحوم ملکی تا پایان عمر ادامه داشت.

  • ع ش

کمک به همسر

شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۴۵ ب.ظ

دختر آیت الله دستغیب می گوید:

🔆کار در منزل را عار نمی دانست، روزهای جمعه خودش خانه را جارو می کرد.

🔆 خیلی اوقات به مش حیدر خدمت کار کمک می کرد و اینکه من آقایم، تو خدمتکار واقعاً این حرف‌ها برایش مطرح نبود.

🔆 مش حیدر می‌گفت :یک بار دیدم آقا با عرق چین لب حوض نشسته و لباس می شوید.

🔆 در ایامی که مادرم مریض بودهمه کارها را ایشان انجام می داد، حتی بچه ها را تمیز می کرد و می شست.

برگرفته از کتاب دیدار با ابرار ص62

  • ع ش

همصحبتی نادان

جمعه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۹:۲۹ ب.ظ

آورده اند که خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد . بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد
خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد!
دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند . در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست .
پس فکری کردند و  فردی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند ...
خواجه مشغول خواندن قرآن  بود ، مرد  وارد شد و جلو خواجه نشست ، ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد . خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران ،
رو به مرد کرد و پرسید :
چرا گریه می کنی؟
مرد آهی کشید و گفت :
داغ مرا تازه کردی
خواجه گفت : چرا؟
مرد گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد ، تکان تکان میخورد ،
برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت!
خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت :
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت!

  • ع ش

گوشی پزشکی

جمعه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۶:۲۸ ب.ظ

آیا می دانید که مخترع گوشی پزشکی، رنه لیانک، یک پزشک بسیار مذهبی بود! علت اختراع گوشی این بود که او با گذاشتن سر خود بروی سینه خانم ها راحت نبود!

  • ع ش

راهکار کدخدا

جمعه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۱۴ ق.ظ

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد کدخدای  ده رفت و گفت: کدخدا فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه‌هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام     تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده‌ام حاصل شود.

کدخدا  پرسید: از مال دنیا چه داری؟

روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است. کدخدا گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
روستایی که چاره‌ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد….
کدخدا گفت:  امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده‌ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
کدخدا گفت: فراموش نکن که قول داده‌ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد کدخدا رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
کدخدا  یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد کدخدا می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده‌اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد کدخدا  رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش   امکان پذیر نیست!
کدخدا  دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی‌ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد!
ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد کدخدا می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.روز بعد وقتی روستایی نزد کدخدا رفت، کدخدا  از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند ، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم و این است حکایت  حال و روز ما آدمها...

  • ع ش